20

5 2 1
                                    

مایک با تعجب از جاش بلند شد.
پلیس نه چندان خوش اخلاق درحالی که ژاکت مایکو طرفش پرت می‌کرد گفت‌ " پشت ساختمون منتظرته. یادت باشه فقط ده دقه!"
ترسا و مایک هیچکدوم سر از ماجرا در نمی‌آوردند اما به هر حال بیرون، سمت قسمت جنوبی ساختمون دویدن.
ترسا بین نفس نفس زدنا پرسید" کی اینکارو کرده؟!"
مایک که جلوتر از ترسا میدوید سری با تاسف تکون داد و زیر لب نمیدونمی گفت.
ترسا با خودش فکر کرد که اگه از اینم قسر در برن دیگه خیلی خر شانسی میشه.
بالاخره بعد از پایین اومدن از چندین طبقه و مسافتی طولانی تا پشت ساختمون، چهره ای آشنا توجهشونو جلب کرد.
ترسا بدون اینکه نفسی تازه کنه جیغ زد" تو سیگار میکشی بیشعور؟!"
مایک مات و مبهوت به لیام نگاه کرد و زیر لب حرفی "غیر اخلاقی" زد.
لیام سیگارو به لباش نزدیک کرد و در جواب ترسا گفت‌ " اوهوم... تو هم میخوای؟"
ترسا که تا لحظاتی پیش لیامو بی‌شعور خطاب داده بود، به این نتیجه رسید که غیر منطقیه تو این وضعیت خر تو خر نگران ریه هاش باشه پس با بی میلی به لیام اشاره کرد که یکیم به اون بده.
لیام سیگار گرونی برای ترسا روشن کرد و با سر به ماشین خفن پشتشون اشاره کرد" مایک زیاد وقت نداریم. من میرسونمت."
ترسا سرفه ای کرد وبا صدای گرفته اعتراض کرد " پس من چی؟!"
- شرمنده ترسا... تو اینجا جات امن تره... پیش خونوادت...
ترسا آهی کشید... سری تکون داد... نمی‌خواست دردسر درست کنه پس فقط لیامو بغل کرد. خیلی محکم. و زیر لب تشکر کرد.
بعد مایکو بغل کرد. محکم تر از لیام تا شاید له کردن ش باعث بشه متوجه گریه کردن ترسا نشه. هر چند جفتشون می‌دونستن مایک متوجه میشه. اما به هر حال ترسا دوست نداشت وقتی گریه میکنه کسی نگاهش کنه و مایک هم اینو میدونست. با این حال با ملایمت سرشو بوسید و درست توی چشماش نگاه کرد و ترسا هم صورتشو توی دستاش قايم نکرد.
خداحافظی نکردند چون لازم نبود... درواقع هیچ حرفی نزدند چون دقیقا میدونستند توی ذهن همدیگه چی میگذره. پس فقط از هم جدا شدند و مایک سوار ماشین شد.
خیلی زودتر از چیزی که فکرشو بکنید، ترسا وسط محوطه ای خالی ایستاده بود و به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود. سیگارشو خاموش کرد و سراسیمه داخل ساختمون برگشت.
حال و هوای مامانش خیلی زود عوض شده بود و دیگه خبری از خانم زاکربرگ نگران نبود.
با دیدن ترسا از جاش بلند شد غرغر کرد" حرفات با اون پسره ی نکبت تموم شد؟!"
ترسا سری تکون داد و روی صندلی ولو شد.
مامانش داشت میگفت که چقدر اون پسره گند زده به زندگیش و اینجور چیزا اما ترسا فقط در افق محو شده بود و به این فکر می‌کرد که آیا می‌توان با یک سیگار نعشه شد؟ چون حالا احساس خیلی عجیبی داشت... درواقع، دقیق تر که فکر می‌کرد، اصلا مطمئن نبود اونی که لیام بهش داد سیگار معمولی بوده باشه... یه جوری بود.... شبیه یه بوریتوی خیلی کوچولو... ماری‌جوانا هم اون شکلیه؟ مطمئن نبود... اونی که تو ماشین مارکوس پیدا کرده بودند توی چیزی پیچیده نشده بود...
- اصلا میشنوی چی میگم؟!
ترسا تازه یادش اومد که مامانش مشغول حرف زدن بود. " ها؟ آها... آره... کتابمو ندیدی؟"
- کدوم کتاب؟!
+ جنگ ستارگان
- چی؟! من چمیدونم لابد تو ماشین آقای جونزه... شرلوکم اونجا مونده تا ببینیم چه تصمیمی میخوایم بگیریم.
ترسا متوجه نمیشد دقیقا درمورد چی باید تصمیم بگیرن اما اهمیت چندانی هم براش نداشت پس بدون توجه به غرغرهای مامان، سمت پارکینگ راه افتاد.
خودشم نمی‌دونست چرا. شاید که شرلوکو برداره. شاید فقط کتابو . یا کیف کوله پشتیشو. شایدم میخواست همه رو برداره. درواقع... دقیقا میخواست همه رو برداره.... و فولکس واگن مغز پسته ای هم جزو همه حساب میشه درسته؟

when you'll die soonWhere stories live. Discover now