مایک درحالی که سعی میکرد از جایش بلند شه پرسید" گَری ؟! شما همو میشناسین؟!"
مرد چارشونه که مشخص شده بود اسمش گریه مات و مبهوت به مارکوس نگاه کرد. بعد زیر لب گفت " مارکوس... تو روحت... فک کردم به خاطر من گیر افتادی..."
مارکوس پوزخندی زد و گفت" یه جورایی...خب...اوضاع یکمی بهم ریخته میدونی.... بابام..... مرد...."
گری تسلیت گفت و مارکوس رو محکم توی بغلش فشرد... گری چند سوال در مورد اوضاع و احوال مارکوس پرسید و وقتی فهمید زندگیش به گند کشیده شده، تصمیم گرفت موضوع رو عوض کنه. با تردید پرسید" اینا رو میشناسی؟"
مارکوس آهی کشید و جوری که انگار فقط خودشون دو تا تو اتاقن جواب داد" خب از سگشون که خوشم اومده....* و به شرلوک که گوشه ی اتاق لم داده بود اشاره کرد* اما خودشون.... تازه آشنا شدیم به نظر بچه های خوبی میان.... ازت دزدی کردن؟"
نیم ساعت بعد، همگی با فنجون چای کنار هم نشسته بودند و خیلی متمدنانه حرف میزدند...گری اول از همه توضیح داد که ترسا و مایک پولی که بدهکار بود رو دزدیدن و رئیسش بدجوری عصبانیه.
بعد مایک و ترسا خودشونو توجیه کردند و گفتند که اون لحظه زیاد حالشون خوب نبوده و پولو منهای اون یکمش که خرج هتل و غذا کردند، پس میدن.
وقتی سراغ راس روو گرفتند، معلوم شد که بنده خدا رو وسط بیابون ول کردند و بعید ميدونند زنده باشه.
به هر حال، هر جور هم که شده بود، قضیه رو حل کردند و قرار شد مارکوس به دوستش هرچقدر پول که لازم داشت بده و فردا کمک کنند ترسا و مایک هم برسونند به اون دره.
اما یه جای کار میلنگید.
گری اخم کرد و گفت" اما من که تا حالا نشنیدم اینجا ها دره ای چیزی باشه... مطمئنین اشتباه نمیکنین؟"
مارکوس هم حرف گری رو تایید کرد و گفت هیچ جایی شبیه اونی که تعریف میکنن، این نزدیکی ها وجود نداره.
ترسا به امید اینکه مایک جوابی داشته باشه، با قیافه ی علامت سوال نگاهش میکنه اما مایک فقط به فرش گرون زیر پایش زل میزنه .
ترسا وقتی دید مایک تو عالم هپروت به سر میبره آروم صدایش کرد.
مایک سرش رو بالا آورد و با قیافه ی معصومانه اما گناهکارانه به ترسا خیره شد.
درسته که اونا همو فقط چند روزی بود که میشناختن اما ترسا معنی اون نگاه رو میدونست. اما به هر حال با ناباوری پرسید" مایک؟ راهو اشتباه اومدیم؟"
مایک انگار نه به چشمای ترسا بلکه به چیزی پشت اونا خیره شده و ترسا معنی اون رو هم میدونست.
- مایک.... تو نمیدونستی درسته؟
مایک جوابی نمیده.
ترسا با با جیغ داد میزنه" مایک!"
مایک لب پایینشو میگزد و درحالی که سعی میکنه لحنش آرامش بخش باشه میگه" من اون لحظه نمیتونستم درست فکر کنم. ترسیده بودم. نمیخواستم تنهایی انجامش بدم.... نمیتونستم تنهایی انجامش بدم..."
ترسا از عصبانیت قرمز شدهبود " واسه همین تصمیم گرفتی الکی بگی یه جای قشنگ میشناسی و منو با خودت این ور اون ور بکشونی؟! بعدش چی؟! عین راس وسط بیابون ولم میکردی تا بمیرم؟! اصلا یه لحظه با خودت فکر کردی که وقتی بفهمم میخوای چیکار کنی؟! "
مایک فقط با فک منقبض به فرش خیره شد تا شاید ترسا خودش آروم بشه اما اون بیخیال نمیشد. داد زد" قرار بود فقط تو روز تولدم یه جایی بهتر از خونه باشم و فرداش دوباره زندگی عادیمو داشته باشم اما حالا به لطف تو...."
و باا نگاهی تحقیر آمیز جملهشو تموم کرد.
مایک جوابی نداد. نمیتونست خودشو توجیه کنه.حق با ترسا بود.
گری و مارکوس تصمیم گرفتند دخلات کنند. مارکوس گلوشو صاف کرد.
گری درحالی که سعی میکرد لحنش دلسوزانه باشه( با توجه به شخصیت گری این کار نسبتا سخت بود.) گفت" گایز.... بیخیال.... تو زندگی زناشویی همیشه باید انتظار این دعوا هارو داشته باشین...."
مارکوس آرنجشو توی پهلوی گری فرو کرد که تقریبا معنیش میشد " خفه شو" یا یه همچین چیزی. بعد خودش ادامه داد" خیلی خب... ببینین... الان بخواین نخواین گیر هم افتادین و اگه ترسا، تو میخوای بری خونه من میتونم برسونت و مایک.... مایک هم هروقت تکلیفش روشن شد یه کاریش میکنیم."
مایک با زحمت جوری که انگار چند تن وزنشه از جاش بلند شد و گفت " نه.... به اندازه ی کافی مزاحمتون شدیم... خودم میرسونمش...."
بعد با نگاهی مملو از" تورو خدا بیا گه خوردم" منتظر تایید ترسا شد.
ترسا بدون اینکه به مایک نگاه کنه، زیر لب باشه ای گفت و شرلوکو صدا کرد.
وقتی رفت کیفشو برداره، مایک با صدای آهسته با گری حرف میزد. گری اول قیافش مضطرب بود اما وقتی مایک بیشتر توضیح داد، دستشو روی شونهش گذاشت و سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد.
****
خب... چطور بود؟🙃
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...