9

6 2 3
                                    

بعد از دقایق طولانی سکوت، مایک بدون اینکه چشمش رو از خیابون برداره با صدای گرفته میگه" چیزی نمیشه."
ترسا فقط سرشو تکون میده.
مایک دنبال موضوعی برای صحبت میگرده" فک میکنی چرا فولکسو برگردوندن؟"
ترسا با بی میلی جواب میده " شاید جی پی اسی چیزی بهش وصله... هر چی نباشه پولاشون دست ماس..."
- و موادشون....
+ مگه نریختی تو توالت؟!
- خب میخواستم بریزم اما گفتم شاید قبل مرگم خواستم یه امتحانی بکنم...
+ اوه ایده ی خوبیه! لابد بعدشم میخوای -
+ ترسا! لطفا ادامه نده!
ترسا پوزخندی زد و ساکت شد اما برای اینکه جفتشون تا آخر راه موذب بشن لازم نبود که جملهشو تموم کنه. خودش هم بعد از چند دقیقه ای تفکر به این نتیجه رسید که بهتر بود خفه شه اما خب... کار از کار گذشته بود. هیچ کدوم تا وقتی که مایک جلوی لالکچری ترین هتلی که جفتشون تا حالا دیده بودند پارک کرد، به جز مسیر جلوی رویشون به چیز دیگه ای نگاه نکردند.
مایک درحالی که ماشین رو توی پارکینگ پارک می‌کرد گفت" حالا پیدامون هم بکنن، نمیتونن همینجوری الکی بیان تو." و با سر به نگهبانای دم در اشاره کرد.
خانم متشخصِ پشت میز بزرگ، قبل از اینکه چیزی بگن با خوش اخلاقی گفت" شرمنده بچه ها باید به سن قانونی رسیده باشین تا بتونین اتاق بگیرین. تازه اگرم هجده سوالتون شده باشه، باید از یه ماه قبل تماس می‌گرفتین و اتاق رزرو میکردین ."
خانم متشخص جوری برایشون توضیح داد که انگار هر روز با بچه های اینجوری سر و کله میزنه.
مایک نگاهی به ترسا انداخت و با لبخند مظلومانه ای برای خانم متشخص توضیح داد" اوه نه... ما... مامان بابامون الان تو سوییتن... ما رفته بودیم... بیرون تا... خب چیزه... "
ترسا حرف مایکو تکمیل میکنه " کارای مناسب برای افراد بالای هجده سال داشتن.."
- همین که این گفت...
هر سه چند ثانیه ای در سکوت به هم خیره شدن.
خانم متشخص یه نگاهی بهشون انداخت و با تاسف سر تکون داد و اجازه داد رد بشن.
به محض اینکه پاشونو توی آسانسور گذاشتن، جفتشون از خنده منفجر شدند. اما خیلی زود خودشونو جمع و جور کردند تا جلوی آدمای خیلی متشخصتر توی آسانسور ضایع نشن.
به طبقه ی سیزده که رسیدن پیاده شدند و تازه به این نتیجه رسیدن که اتاق ندارن.
مایک نظر میده" خب کاری که میکنیم اینه. در یه اتاقو شانسی میزنیم و دعا میکنیم یارو انقدر اسکول باشه که راهمون بده."
- ایده ی خیلی مزخرفیه اما به جهنم. چاره ای نداریم.
و در اتاق شماره ی 221 رو که ته راهرو بود زدن( فقط چون پلاک خونه ی شرلوک هولمز بود)
چند ثانیه ای طول کشید که صدای قدم های سنگینی رو بشنوند و در وحشیانه باز بشه.
مرد قد بلندی حدودا سی. سی و پنج ساله با موهای روشن و ته ریش و چشمای آبی، با یه بطری آب جو از لای در نگاهی به ترسا و مایک انداخت و با لحنی که معلوم می‌کرد مسته پرسید" بچه های من که نیستین؟"
ترسا در حالی که به داخل سوئیت سرک می‌کشید گفت" آ...... نه...... میشه... میشه بیایم تو؟"
مرد از جلوی در کنار فت و گفت" چرا که نه."
ترسا و مایک با تردید رفتن داخل. جفتشون از صمیم قلب آرزو میکردند دختری اونجا نباشه و در کمال تعجب، همینطور هم بود.
اتاق یکم به هم ریخته بود اما نه آنقدری که آدم نتونه جا برا نشستن پیدا کنه.
مرد خودشو روی کاناپه ی جلو تلویزیون پرت کرد و درحالی که یک قلپ دیگه از آبجوش می‌خورد گفت" من مارکوس ام"
ترسا و مایک هم خودشونو با بی میلی معرفی کردند و به خاطر مزاحمتشون عذرخواهی کردند. البته مارکوس نه تنها دلخور نشده بود، بلکه خوشحال هم بود که بالاخره همصحبت پیدا کرده.
تا چند ساعت بعد، مایک فقط از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد و ترسا با اشتیاق به داستان زندگی مارکوس گوش می‌کرد.
بنده خدا زندگی خیلی مزخرفی داشت.
تمام عمرش برای رفتن به دانشگاه جون کنده بود اما روز قبل از امتحان پذیرش آنفلوآنزا گرفته و بیمارستان بستری شده بود و دانشگاه، پَر.
یه سال بعد، نامزدش به خاطر یه یارو که کل هیکلش خالکوبی بود، ولش کرد( این قسمت شامل مقدار بیشتری آبجو و فحش میشد)
دو ماه پیش هم باباش رفت زیر قطار و کلی ارث واسش گذاشت اما چون مارکوس هیچکسو نداشت که اون همه پولو باهاش تقسیم کنه، اومد به گرون ترین هتلی که پیدا کرده و دو روزه فقط یه گوشه نشسته و...
مارکوس هنوز داشت از بدبختی هاش میگفت که مایک با عصبانیت گفت"لعنتی!"
و با سر اشاره کرد که ترسا هم باید چیزی رو که اون از پنجره دیده، ببینه..
****
نظرتون واسم خیلی مهمه... 🥺

when you'll die soonWhere stories live. Discover now