25

5 1 0
                                    

وقتی صدای آشنایی رو از پشت سرشون شنیدند، از حرکت ایستادند.
صدای آشنا با تعجب گفت" بچه ها؟! اینجا چیکار میکنین؟!"
ترسا که یکمی خیالش راحت‌تر شده بود نفس عمیقی کشید" اوه مارکوس.... خداروشکر...."
مارکوس با اینکه جفت دستاش پر از کیسه های خرید بود، ترسا رو بغل کرد.
مایک توضیح داد " چیزه.... ما دوباره گند زدیم..."
ت:ما؟!
- تصحیح میکنم.... من گند زدم....چیزه... اون تفنگ گری بود که از کش رفتم.....
مارکوس خودش ادامه ی ماجرا رو فهمید" جا گذاشتیش.... خب چیزی نشده که.... ما با شما کار نداریم با اون حرومزاده ی خر پولی کار داریم که پای پلیسو وسط کشید.... "
و سمت در ورودی حرکت کرد.
ترسا دنبالش دوید و با نگرانی گفت" نه.... آخه اون حرومزاده ی خرپول دوست ماس...مطمئنم میشه با یه گفت و گو ی دوستانه حلش کرد."
مارکوس لبخندی مصنوعی زد" حتما! " و با لگدی وحشیانه در گاراژ و باز کرد" اون کثافت کدوم گوریه؟! "
مایک چشماشو با تاسف توی دستش قایم کرد" چه شروع خوبی..."
بعد همراه با ترسا وارد گاراژ شد.
گری هم ته گاراژ ایستاده بود. ترسا نگاهی به لیام که خونی مالی گوشه ای افتاده بود انداخت و غرغر کرد" اه تو روحت گری! چرا شما پسرا انقد وحشی این؟! "
گری با چشمای از حدقه بیرون زده گفت" ترسا.... تو زنده ای؟!"
- چی میگی؟! مگه قرار بود مرده باشم؟ داداش اونی میخواد بمیره مایکه... اشتباه گرفتی.
گری با سرعت در حالی که موبایلشو از جیبش بیرون می آورد به ترسا نزدیک شد" نه نه..... اینجا رو ببین.... فولکسو پیدا کردن.... خورده بود به کوه.... ببین چی نوشته.... تو رو پیدا نکردن.... فک کردن دچار به بیماری روانی چیزی شدی خودکشی کردی"
مایک با خنده گفت" ببین عشق با آدما چیکار میکنه.... اسمشم گذاشتن بیماری روانی..."
ترسا با جدیت مشتی به پهلو ی مایک زد و اعتراض کرد" کجاش خنده داره؟! من مردم! "
- اوووو..... از خداتن باید باشه.... میدونی چند نفر تو دنیا در تلاشن مرگشونو جعل کنن؟
لیام از گوشه ی گاراژ داد زد" منو یادتون رفت!! "
مارکوس بعد از اینکه کیسه های خرید و پایین گذاشت، یه بطری آبجو از تو یکیشون برداشت و در حالی که سمت لیام حرکت می‌کرد خطاب به گری گفت" داداش این چه کاری بود کردی؟ آدم همچین آقای محترمیو اذیت میکنه؟" و یه بطری به لیام داد و کمکش کرد روی صندلی بشینه. لیام با یه لبخند شیرین از مارکوس تشکر کرد.
برای لحظاتی مایک و ترسا و گری هر سه به مارکوس و لیام خیره شدند بعد مایک بالاخره گفت" حالا چه گهی بخوریم؟! "
ترسا دستاشو توی جیبش فرو کرد" من هنوز دارم مرده بودنمو هضم میکنم...."
-بابا هضم کردن نداره که.... قبلا زنده بودی الان مردی. پایان.
ترسا چشم غره ای به مایک رفت ولی ترجیح داد جوابشو نده.
مایک سوالشو تکرار کرد" حالا چه گهی بخوریم؟"

when you'll die soonWhere stories live. Discover now