18

8 2 3
                                    

ترسا با تعجب اخمی کرد و منتظر شد مایک دلیل این توقف رو بگه.
مایک پشت گردنشو مالید و با کم رویی گفت " من... فقط میخواستم بگم... میدونی تو زندگی خوبی داشتی و من خیلی چیزا رو خراب کردم. مثلا همین الان معلوم نیست خانوادت چقدر نگرانتن...اما تو هیچوقت نگفتی که اینا تقصیر من بودن... در صورتی که اگه من گند نمیزدم تو الان داشتی برای امتحانات آماده میشدی و در مورد آیندهت برنامه ریزی میکردی... من هنوزم میخوام انجامش بدم چون هنوزم نمیتونم یه روز که از خواب بیدار میشم به روزایی فک نکنم که با بدبختی پول جور میکردم تا نجاتش بدم...و به روزی که موفق نشدم... اما در هر صورت... ، به خاطر تو تونستم قبل از اینکه بمیرم یکم زندگی کنم... و... نمیدونی چقدر به خاطر همه ی اینا ازت ممنونم"

این احتمالا سخت ترین تصمیمی بود که ترسا باید توی عمرش می‌گرفت. واقعا نمی‌دونست باید در جواب چیکار کنه. نمیتونست خیلی خشک بگه" خواهش میکنم" اما جواب دیگه ای هم به ذهنش نمی‌رسید. چی میتونست بگه؟ واقعا از تک تک لحظاتی که با مایک گذرونده بود لذت برده بود و تمام اتفاقاتی که براشون افتاده بود، باعث شده بود که بعد از مدت ها احساس زنده بودن بکنه و اگه به گذشته بر می‌گشت، باز هم تصمیم می‌گرفت با مایک همسفر شه... اما هیچ جمله ای پیدا نمی‌کرد تا بتونه این رو بیان کنه... پس مثل اولین روزی که همو دیدند، مثل وقتی که براش مهم نبود کاراش چه پیامدی دارند، سمت مایک خم شد و اولین بوسه ی عمرش رو تجربه کرد...
مایک نمیتونست انکار کنه که این تموم چیزی بود که می‌خواست اما هیچ وقت انتظارشو نداشت.

ترسا موهای جلوی صورتشو عقب داد و خندید.
مایک هم چشماشو مالوند و درحالی که می‌خندید دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد. از اونجایی که فرشی زیر پایش نبود، اینبار علاقه‌ی عجیبی به آسفالت پیدا کرده بود.

ترسا نفس عمیقی کشید و درحالی که به نوری که از فاصله‌ی یک کیلومتریشون دیده می‌شد نگاه می‌کرد پرسید" به نظرت رستورانی چیزی اونجا پیدا میشه؟ از خونه ی لیام اینا تا حالا هیچی نخوردیم"
مایک با رضایت سری تکون داد و دوباره سوار ماشین شد.

وقتی پنج دقیقه بعد چشمشون به یه پیتزا فروشی افتاد، نیششون تا گوششون باز شد( با این وجود که در طول اون پنج دقیقه هم نتونسته بودند لبخند نزنند.)
ترسا با اشتیاق درحالی که جلو تر از مایک سمت مغازه میدوید گفت" کیف پولت یادت نره!"
مایک با خنده سری تکون داد و خودشو به ترسا رسوند.
مغازه جای خلوتی بود و به جز اونا، فقط یه زن حدودا سی ساله با بچه اش سر میزی نزدیک در نشسته بودند.
وقتی ترسا با لبخندی گنده به کسی که پشت پیشخوان ایستاده بود گفت یه پپرونی براشون بیاره، طرف اخمی کرد و بعد از برانداز کردنشون، زیر لب باشه ای گفت.
ترسا معنی نگاه مرد رو نمی‌دونست اما در اون لحظه تنها چیزی که براش اهمیت داشت، پیتزا بود.
سر میزی دقیقا در نقطه ی مقابل زن سی ساله یعنی ته پیتزایی نشستند و سرگرم صحبت کردن شدند که البته از اونجایی که معمولا ترجیح میدن در سکوت به نقطه ای نا معلوم خیره بشن، کاری غیر عادی برای هر دوشون بود.
ترسا پرسید" خب... چن وقته گیتاز میزنی؟"
مایک که فک نمی‌کرد ترسا یادش باشه گیتار میزنه با تعجب گفت" ها؟!... آها.... چیزه.... از پنج شش سالگی..."
و بحث ادامه پیدا کرد تا اینکه پیتزا رسید.
گارسون همچنان به طرز مشکوکی بهشون نگاه می‌کرد و این برای هر دوشون آزاردهنده بود.
وقتی مشغول لذت بردن از پیتزا بودن، مایک متوجه شد که گارسون سعی میکنه بدون اینکه متوجه بشن ازشون عکس بگیره. اما به هر حال، چیزی نگفت. فقط به ترسا اشاره کرد که یه جای کار میلنگه و بهتره زودتر بزنن به چاک.
ترسا با اضطراب به گارسون و بعد به اطرافش نگاه کرد و سری تکون داد.
مایک بلند شد تا پول پیتزایی که هنوز کامل نخورده بودند رو بده.
با اینکه پیتزا غذایی مقدسه بازم ارزششو نداشت که به خاطرش توی دردسر بیفتند.
فقط ای کاش یکم زودتر احساس خطر میکردن و یکم زودتر اقدام به رفتن میکردن.
مایک هنوز پولو روی پیشخوان نذاشته بود که متوجه نورهایی آبی و قرمزی بیرون مغازه شد.

when you'll die soonWhere stories live. Discover now