2

11 1 3
                                    

ترسا :
با خودش فکر کرد ک نمیتونه ساکت بمونه. ای کاش میشد هر چی میخواست بگه. کاش میتونست الان به جولیا بگه که خفه بشه. کاش براش مهم نبود که توی دردسر بیفته.
جولیا یه عوضی بود. اما میدونین چی یه عوضی رو عوضی تر میکنه؟ اینکه دختر یه عوضی باشه. یعنی در واقع عوضیِ عوضی زاده.... اما میدونین چی یه عوضیِ عوضی زاده رو یه عوضی عوضی زاده ی خیلی عوضی میکنه؟ اینکه دختر یه عوضی باشه که اتفاقا مدیر مدرسه هم هست.
درسته... جولیا دختر مدیر عوضیشون بود و ترسا میدونست اگه جوابشو بده....
اما چی میشد اگه دیگه واسش مهم نباشه؟ و اینجا بود که تصمیم گرفت واقعا حداقل تو روز تولدش هر کاری که میخواد بکنه حتی اگه خیلیم احمقانه باشه.
(در واقع همین تصمیمی هم که الان گرفت به شدت احمقانه بود)
دهن مبارکشو باز کردو گفت" اوه ببخشید چند لحظه رفتم تو فکر.... داشتم فکر میکردم چه جوابی میتونم بهت بدم که با این آی کیوت منظورمو بفهمی."
و این گونه بود که کل کلاس آروم خندیدن. در واقع کل کلاس منهای خود جولیا و نوچه هاش و البته اون چند نفری که می‌دونستن چ بلایی قراره سر ترسا بیاد.
***

" واقعا از نمره ی برتر کلاس انتظار همچین کاری نداشتم... "
ترسا در حالی که خون گوشه ی لبشو پاک می‌کرد جواب مدیرشون، خانم راس رو داد" چرا فکر میکنین یه آدم باهوش نمیتونه جواب یه آدم کودن که در مهار خشمش هم مشکل داره رو بده؟"
چشمای ریز خانم راس به طرز تهدید آمیز و ترسناکی حتی ریزتر از قبل شد. هر چی باشه اون کودنی که در مهار خشمش مشکل داشت دخترش بود.
قبل از اینکه راس چیزی بگه ترسا ادامه داد" تازه من که چیز بدی نگفتم.... به نظرم ب جای من باید اونو توبیخ کنین هر چی باشه اون اول با مشت زد تو صورتم.... درسته که منم واسه دفاع از خودم هولش دادم تو سطل آشغال و احتمالا تا آخر سال بچه ها بهش بخندن اما اون دعوا رو شروع کرد."
بعد با به یاد آوردن صحنه ی پرت شدن جولیا تو سطل آشغال دوباره خندش گرفت و همین راس رو خیلی عصبانی تر کرد.
راس تلفنو برداشت و زیر لب گفت" باید با والدینت تماس بگیرم... "
- ب درک...
+ چی؟!
ترسا در حالی که از روی صندلی دفتر راس بلند میشد و به سمت در خروجی حرکت می‌کرد گفت" گفتم به درک! هر غلطی میخوای بکن. تو هم مثل دخترت یه کودن عوضی ای!"
احتمالا اگه یه ربع پیش تصمیم نگرفته بود جوری زندگی کنه که انگار فردایی وجود نداره، از حرفی که زد پشیمون میشد.
بدون هیچ توجهی به صدا کردن های راس، سمت زیرزمین مدرسه راه افتاد تا چند دقیقه ای در خلوت به قیافه ی مدیرش بخنده. تا حالا آنقدر تو روز تولدش بهش خوش نگذشته بود.
درِ زیرزمینو باز کرد و با قیافه ی وحشت زده ی پسری مواجه شد که با یه کاتر کوچک تو دستش روی زمین ولو شده.

~~~
خب... امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه... البته هنوز داستان شروع نشده... 😉

when you'll die soonWhere stories live. Discover now