ترسا میدونست حالش خیلی خوب نیست. و میدونست وقتی آدم حالش خوب نباشه نباید رانندگی کنه اما حالا که صدای داد و فریاد های پلیسا بلند شده بود که سر هم داد میزدن و دنبال مایک میگشتند، دیگه نمیتونست اونجا بمونه و یه بار دیگه به سوالای اونا جواب بده. جوابهایی که حتی راست هم نبودند.
ترسا میدونست که مامان باباش دوباره نگرانش میشن اما اگه یه بار دیگه ازش سوال میشد که از مایک چی میدونه قطعا صبرش سر میومد و جواب میداد" اوه! اون یه پسر بدبخت و نازنینه که فقط تلاش میکرد چند روزی از باقی زندگیش لذت ببره و بعدم با خیال راحت بمیره و من.... خب منم کمکش کردم. بدون هیچ دلیلی. البته اگه دوست داشتنش براتون دلیل به حساب نیاد."
ترسا دیگه نخواست به جوابهای احتمالیش فکر کنه چون قرار نبود اونجا بمونه.
آهسته سر شرلوک رو نوازش کرد و کتاب جنگ ستارگان رو توی داشبورد گذاشت.
تنهایی پشت فرمون نشستن براش حس عجیبی داشت. هنوز یه ربع هم نشده بود که مایک رفته بود اما بازم ترسا دلتنگش شده بود. آهی کشید و افسوس خورد که تمام اون روزایی که رو صندلی شاگرد نشسته بود و به صدای مایک گوش میداد، از گذروندن لحظاتش با اون یکمی بیشتر لذت نبرد. حالا نمیدونست مایک الان کجاست و نمیدونست خودش هم کجا داره میره. فقط میخواست یکمی با از همه چیز دور باشه و از آهنگ کانتری ای که از رادیو پخش میشد لذت ببره.
اما حتی نمیتونست درست روی فرمون با انگشتاش ضرب بگیره.
سردرد داشت.
و حالت تهوع.
قطعا یه سیگار نمیتونست این بلا رو سرش بیاره. حتی اگه از نوع ماریجواناییش باشه. شایدم میتونست. اما ترسا شک داشت.
آهنگ کانتری تموم شده بود؟ اصلا از اول آهنگ کانتری ای پخش میشد؟ مطمئن نبود.
اصلا کجا میرفت؟
زمان زیادی بود که بدون مقصد فقط مستقیم رانندگی میکرد.
جاده ی قشنگی بود. به نظر میومد داره به سمت شمال حرکت میکنه چون هوای یکمی خنک شده بود.
ترسا نمیتونست بفهمه ایراد از اونه که سردشه یا سرما به خاطر ارتفاعه.
احتمالا گزینه ی دوم.
درحالی که تخته گاز حرکت میکرد، با نگاهی به اطرافش شد که داره از کوهی بالا میره. کوهشم خدا وکیلی قشنگ بود... درخت داشت... پرنده داشت... بازم درخت داشت... آره... یه عالم درخت... ع یه ماشین خفن که ازش رد شدیم... اوه... یه درخت داره نزدیک میشه... شایدم ترسا به درخت نزدیک میشه.... وقتی قسمت گیجگاهی سر آدم درد میکنه یعنی میگرن داره؟.... درخت نزدیک تر میشه... اوه...راستی ماشین چقدر سریع حرکت میکنه...
و سیاهی.
YOU ARE READING
when you'll die soon
Dla nastolatkówهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...