13 دسامبر:
بعد از مدت ها، ترسا احساس خوبی داشت. احساس پذیرفته شدن. احساس داشتن یه خانواده. حس غریبی بود. تصور کنین... چهار تا آدمی که تا یه ماه پیش نمیشناختی انقدری بهت نزدیک بشن که خانواده ات حسابشون کنی.... و اون ساختمون خرابه که دیوار های چوبیش بوی پوسیدگی میدادن، برای ترسا شده بود درست مثل یه خونه. میتونست تا ابد اونجا بمونه. همین باعث شده بود یکم نظرش تغییر کنه... در مورد لاس وگاس. حالا که فکرش رو میکرد، چه لزومی داشت پولدار بشن؟ مگه همین جا چه ایرادی داشت؟ ترسا اینجا خوشحال بود. بقیه هم همینطور... ولی جرعت نکرد اینو به مایک بگه. مایک خیلی برای نقشه شون هیجان زده بود. فکر همه جارو هم کرده بود. پس ترسا فقط دعا میکرد همه چیز خوب پیش بره.
اون روز ظهر، ترسا و لیام کنار هم، روبه روی مایک روی زمین نشسته بودن و در حالی که هر سه قهوه مینوشیدند، مشغول پوکر بازی کردن بودن. در واقع بازی نمیکردن... بیشتر تمرین بود. مایک بیشتر به لیام سخت میگرفت چون ترسا فقط قرار بود کارت هارو پخش کنه. دو سه ساعتی بود که داشتن تمرین میکردن. لیام همون جا روی زمین دراز کشید و خمیازه ای کشید. در حالی که به خودش کش و قوس میداد گفت:" فک نکنم خیلی هم بد بازی کنم...."
مایک در حالی که کارت های بازی رو به ترسا میداد گفت:" افتضاح نیستی. ولی نمیدونم چرا تمرکز نمیکنی. اصلا حواست نیست کدوم کارتا دست کیه."
ایتام اعتراض کرد:"خب حافظم خیلی هم خوب کار نمیکنه..."
-ولی میتونی بهتر باشی
لیام دوباره چهارزانو نشست :" سعیمو میکنم"
ترسا شروع کرد به بر زدن کارت ها. مایک دستشو روی دستای ترسا گذاشت و اونو متوقف کرد :" هی... یکم قشنگ تر باید بر بزنی..."
ترسا چشماشو توی حدقه چرخوند و دوباره امتحان کرد. ولی بازم مایک ایراد گرفت :" باید روون تر باشه."
لیام از جاش بلند شد:" من باید برم ببینم میتونم یه دست کت شلوار خوب پیدا کنم یا نه. شما ادامه بدین" و خونه رو ترک کرد. مایک سری تکون داد و خودش روو بیشتر سمت ترسا کشید. از بینی نفس عمیقی کشید و کارت هارو از دست ترسا گرفت تا خودش بر بزنه. زیر لب گفت :" اینجوری" واقعا استعداد مایک توی بازی با ورق تحسین برانگیز بود. انگار سال ها بود که توی این کاره. ترسا دوباره امتحان کرد و این بار مایک لبخند زد :"بهتره."
بعد از جاش بلند شد:"خب بیا یه سری چیزای دیگه رو تمرین کنیم. بیا پشت میز"
ترسا به دنبال مایک توی آشپزخونه رفت و پشت میز ایستاد.
م: خب. ببین باید سعی کنی صاف وایسی و همیشه لبخند بزنی تا طبیعی به نظر بیای. بعضی اوقات بد نیست با بازیکنا تماس چشمی برقرار کنی. خوششون میاد. ترسا پوزخندی زد و آروم" باشه"ای گفت. بعد با لبخند، کارت هارو روی میز پخش کرد. وقتی باید کمی روی میز خم میشد، آرنجش رو ناخودآگاه روی میز گذاشت.
مایک بلند شد و رفت پشت ترسا ایستاد :"نه نه. اگه دستت نمیرسه فقط یکم بیشتر خم شو. دستتو روی میز نذار." و با دست راستش کمر ترسا رو لمس کرد. ترسا دوباره کارت هارو پخش کرد ولی مایک دستشو بر نداشت. ترسا خودش رو به مایک نزدیک تر کرد و لحظه ای بهش خیره شد. مایک با دست چپش موهای ترسا رو نوازش کرد و اونو سر تا پا برانداز کرد. ترسا کارت هارو کنار گذاشت و دستشو دور گردن مایک قلاب کرد و اونو بوسید. دستای مایک از کمر ترسا بالا تر حرکت کردن و ترسا از این حرکت یکمی. مورمورش شد. بعد، دستای مایک پایین حرکت کردن و ترسا انگشت هاشو بین موهای مایک فرو کرد. مایک بوسه رو متوقف کرد و زمزمه کرد :"فک میکنی چقد طول بکشه بقیه برسن؟"
ترسا ریز خندید و زمزمه کرد :"به اندازه ی کافی طول میکشه"
و دوباره لباشو روی لبای مایک گذاشت. این بار کمی محکم تر.
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...