مایک آهنگ راک رو که از رادیو پخش میشد بلند تر کرد و با صدای نسبتا خوبش شروع به همخونی باهاش کرد.
ترسا پاهاشو روی داشبورد گذاشته بود و کتاب جنگ ستارگان رو میخوند. قبل از اینکه شروعش کنه میدونست قرار نیست ازش خوشش بیاد. نه اینکه با کتابای علمی تخیلی مشکل داشته باشه ها... هری پاتر و ارباب حلقه ها از کتاب های مورد علاقه ش بودند اما آخه جنگ ستارگان؟!
به هر حال، بخشی از وجودش که نمیخواست مایک رو ناراحت کنه، در واقع همون بخش وجودش که مجبورش کرد وقتی مایک جلوی در خونهش پارک کرده بود پیاده نشه، بهش میگفت که کتابو بخونه. ترسا هم همین کارو کرد.
آهنگ راک تموم شد و مایک با نیش باز گفت" میدونستی من تو مدرسه تو همه ی کلاسای آواز شرکت کردم؟!"
ترسا کتابو بست " جدا؟!"
- اوهوم... تازه گیتارم میزنم....
+ اوه...
- اوه؟ همین؟!
+ خب انتظار داری چی بگم؟
- نمیدونم... آخه شنیده بودم دخترا از پسرایی که گیتار میزنن خوششون میاد...
ترسا خندید و دوباره مشغول خواندن شد.
مایک آب دهانشو قورت داد و پرسید" حالا واقعا خوششون میاد؟ "
- ها؟
+ ها؟
مایک با دقت به خیابون چشم دوخت و ترسا هم دوباره کتابو باز کرد.**
مایک ماشینو نگه داشت و با اضطراب گفت" رسیدیم."
ترسا درحالی که پیاده میشد گفت" خب... حالا آدرسو از کجا بلد بودی؟"
- آم..... زیاد میومدم اینجا... میدونی.... تخم مرغ و گوجه و اینجور چیزا پرت میکردم به خونهش....
ترسا سری تکون داد و به خونه ی فرسوده نزدیک شد. از چمن های نامرتب و شیشه های کثیف خونه معلوم بود که کسی که توش زندگی میکنه مرده یا هیچ اهمیتی بهش نمیده.
مایک میگفت خونه همیشه همین شکلی بوده.
ترسا جلوی در ایستاد و به مایک نگاه معنا داری کرد تا ببینه نظرش عوض شده یا نه. بعد نفس عمیقی کشید و زنگ درو زد.
چند ثانیه ای صبر کردند ولی هیچکس درو باز نکرد.
ترسا دوباره زنگ زد.
و دوباره.
و دوباره.
مایک با سر به پنجره ی شکسته تو فاصله ی چند متریشون اشاره کرد.
ترسا پرسید" اینم کار توه؟"
- نه... پنجره ی طبقه ی بالا... پشت خونه... انباری.... و آشپزخونه رو من با سنگ شکستم ولی این یکی.... کار من نیست.
بعد با احتیاط از پنجره وارد خونه شد و پشت سرش هم ترسا.اونجا بیشتر شبیه آشغال دونی بود تا خونه... روی زمین انقدر پر از روزنامه، شیشه شکسته و قوطی های کنسرو بود که پارکت به سختی دیده میشد.
مایک و ترسا به سختی خودشونو تا اتاق نشیمن رسوندند.
مرد میانسالی با حداقل صد و بیست کیلو وزن روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود و به نظر میومد خوابش برده.
مایک بدون اینکه نزدیکتر بره، تفنگو با احتیاط از پشتش درآورد و اون رو سمت مرد نشونه رفت.
قلبش تند تر از همیشه میزد. حتی تند تر از وقتی که میخواست با کاتر رگشو بزنه.
هوای اتاق انگار یهو بدجوری سرد شد با این حال، مایک عرقو روی پیشونیش احساس میکرد.
نفس کشیدن سخت تر شده بود. انگار که ریه هایش سنگین شده باشند.
به سختی آب دهانشو قورت داد و یکم با تفنگ توی دستش بازی کرد.
نفس عمیقی کشید و...
ترسا آروم دستشو روی تفنگ گذاشت و اونو پایین آورد.
مایک تعجب کرد اما منتظر موند تا ترسا خودش توصیح بده دلیل این کارش چی بوده.
بعد آهسته نزدیک تر رفت و با دقت مردو برانداز کرد.
اخمی کرد و دستشو جلوی بینی مرد، و بعد روی مچ دستش گذاشت.
چند ثانیه ای فقط به مرد، و بعد به مایک خیره شد.
زیر لب گفت" مایک... اون مُرده..."
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...