ترسا جیغ جیغ کرد" هوی هوی! آروم... خودش میپره... ولی... قبلش باید از اون حرفای... دراماتیک بزنیم فک کنم..."
لیام غرغر کرد" مگه تایتانیکه؟! گیری کردیما..."
همون موقع صدای زنگ گوشی لیام با صدای شرم آوری بلند شد.
لیام کمی از مایک و ترسا فاصله گرفت تا تلفنش رو جواب بده.
مایک پوزخندی زد و گفت" راستش هیچوقت فک نمیکردم برادرزاده ی کسی که میخواستم بکشم از زندون فراریم بده"
ترسا خندید" خب منم هیچوقت فک نمیکردم مدیر مدرسمو با ماشین زیر کنم"
- در واقع من زیرش کردم
+ اما ماشینو من دزدیدم
-راستش اونم من انجام دادم... تو فقط حواس جونز رو پرت کردی
ترسا دوباره خندید و مایک هم از خنده ی ترسا خندهش گرفت.
برای چند لحظه ای سکوت بینشون برقرار شد... بعد مایک با جدیت گفت" ترسا... یه چیزیو باید بهت بگم..."
ترسا کمی به مایک نزدیکتر شد و با نگاهش به او فهموند که منتظر شنیدنه.
مایک آب دهنشو قورت داد و با صدای ملایمی گفت" چیزه... تو راه... من و لیام... تو ماشین..."
ترسا جیغ جیغ کرد" اون بهت تجاوز کرد؟!؟!"
مایک درحالی که مطمئن میشد لیام این حرف ترسا رو نشنیده، هیسی کرد و توضیح داد " نه نه... وای ترسا با اون ذهن منحرفت... نه... فقط... یکمی از اون ماریجوانای مایک کشیدیم... "
ترسا حتی بلند تر از دفعه ی قبل گفت" شما چه غلطی کردین؟! ؟!"
بعد درحالی که سرشو با تاسف تکون میداد ادامه داد" حتی دم مرگتم حرصم میدی... مگه بهت نگفتم بریزش تو توالت؟! "
مایک غرغر کرد" ببخشید مامان. "
ترسا جوابی نداد. فقط برای اینکه دلخوریشو نشون بده به سمت دیگه، یعنی لیام زل زد.
لیام خوشحال به نظر نمیرسید. قدم های بزرگ و دایره وار برمیداشت و مدام با انگشت شست و اشاره اش، چشماشو میمالید.
بعد از چند لحظه ای، حتی بلند تر از ترسا سر کسی که پشت خط بود داد زد اما هنوز سیل بد و بیراه گفتن هاش متوقف نشده بود که طرف تلفنو روش قطع کرد و خون لیام بدجوری به جوش اومد.
همونطور که زیر لب چیزی میگفت، پیش ترسا و مایک برگشت و توضیح داد" گایز... شرمنده یه مشکلی پیش اومده... نمیتونم بمونم... فک کنم خودتون تنهایی باید انجامش بدین..."
ترسا با نگرانی پرسید" موضوع چیه؟!"
لیام دستی به موهای لَختش کشید " عموم! همیشه موضوع عمومه. حتی وقتی مرده! ... "
مایک شونه بالا انداخت و گفت" خب مشکل چیه؟تو که خیلی خر پولی... "
- اوه نه... این از اون بدهیا نیس که راحت صاف بشه... حتی مطمئن نیستم با پول بشه حلش کرد...
چند ثانیه ای فقط به زمین خیره شد. بعد هوفی کرد و گفت" شرمنده گایز این دیگه خیلی جدیه... باید برم..."
ترسا اول سری تکان داد اما بعد که چشمش به فولکس واگن مچاله شده کنار جاده افتاد، اعتراض کرد" وایسا وایسا! پس من چه غلطی بکنم؟! تو که میری... مایکم که میمیره... من میمونم و یه ماشین کتلت شده! چه جوری برگردم خونه؟! حتی موبایلم ندارم... "
مایک زیر لب پرسید" موبایل دیگه واسه چی نداری؟"
- تو پیتزا فروشی لعنتی جا موند.
مایک آهی کشید و درحالی که از جاش بلند میشد گفت" خیلی خب مثل اینکه مرگم دوباره به تعویق افتاد... "
ترسا همونطور که سمت ماشین لیام حرکت میکرد پرسید" حالا عموت چه گندی زده؟ "
YOU ARE READING
when you'll die soon
Dla nastolatkówهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...