3

7 2 1
                                    


نفس عمیقی کشید که احتمالا آخرین نفسش بود. بعد چاقو رو برد نزدیک مچ دستش و به محض اینکه خواست فشارش بده روی رگش و کارو یه سره کنه، در باز شد و....
مایک به ترسا نگاه کرد.... بعد ترسا به مایک نگاه کرد..... دوباره مایک به ترسا نگاه کرد..... بعد دوباره ترسا ب مایک نگاه کرد.
بالاخره بعد از چندیدن ثانیه سکوت، ترسا گفت" کمک نمیخوای؟"
مایک بدون اینکه از روی زمین بلند شه گفت" ببین اگه بری به راس بگی خودم-"
" اوه نگران نبا‌ش خودمم خیال ندارم بعد از اینکه بهش گفتم بره به درک و هر غلطی میخواد بکنه دور و برش باشم"
مایک با تعجب پرسید " تو به راس گفتی بره به درک؟!؟!"
ترسا با بی تفاوتی جواب داد" بعد از اینکه بهش گفتم عین دخترش کودن و عوضیه"
+تو به راس گفتی کودن و عوضی؟!
-بعد از اینکه دخترشو هل دادم تو سطل آشغال..."
+ تو جولیا رو هل دادی تو سطل آشغال؟!؟!
- بعد از اینکه با مشت زد تو صورتم...
+ جولیا با مشت زد تو صورتت؟!؟!
- شاید چون بهش گفتم یه کودنه...
+ تو به جولیا گفتی کودن؟!؟!
- میخوای تا ابد اینجوری سوال کنی یا خودکشی کنی؟!
مایک نگاه قضاوتمندانه ای به ترسا کرد و گفت" صبر کن ببینم.... من تورو تو کلاس شیمی دیده م.... اسمت ترسا نبود؟ همون که کل سالو نمره ی کامل گرفت؟ "
-چرا اما اون قبل این بود که تصمیم بگیرم یکم آزادانه تر زندگی کنم. میدونی.... خسته شدم از بس درباره ی اینکه چی درسته و چی غلطه فک کردم... "
+اونوقت این تصمیمو دقیقا کِی گرفتی؟
+عم......... بیست دقیقه پیش.....
مایک پوزخندی زد و برای چند ثانیه بین‌شان سکوت برقرار شد.
ترسا به دیوار تکیه داد و گفت" پس میخوای خودکشی کنی..... "
مایک سرشو تکون داد.
ترسا ادامه داد" با کاتر؟ من اگه قرار بود خودمو بکشم خودمو از آبشاری چیزی پرت میکردم پایین.... قشنگ تره.... بیشترم حال میده انگار بانجی جامپینگ میکنی..... ولی بدون طناب."
مایک چیزی نگفت... داشت فکر می‌کرد.
ترسا همچنان ادامه داد" راستش.... امروز تولدمه و الان که فکر میکنم... از اونجایی که بیست دقیقه پیش تصمیم گرفتم هر کار میخوام بکنم.... خودمم خیلی دلم میخواد برم یه جای قشنگ....آخرین جایی که آدم دوس داره برای روز تولدش باشه مدرسه س... "
مایک بازم چیزی نگفت.
هر دو به نقطه ای کف زیرزمین خیره شدند.
مایک بعد از اینکه کاتر رو توی جیبش گذاشت با تردید گفت" چند روز پیش.... توی مجله عکس یه جایی رو دیدم.... یه دره س.... پایینش رودخونس و به نظرم جای باحالی اومد... "
*****

10 دقیقه بعد مایک توی سالن خونه ی ترسا داشت شرلوک رو نوازش می‌کرد و ترسا هم به سرعت یکم پول از کیفپول مامانش کش میرفت و یکم خوراکی و چند تایی لباس توی کیف کوله پشتیش میچپوند.
اگه راس به مامانش زنگ زده باشه حدودا نیم ساعت طول میکشه تا برسه مدرسه در نتیجه الان داشتن دنبالش میگشتن.
ترسا درحالی که قلاده ی شرلوکو سمت مایک پرت می‌کرد با خنده گفت" اگه چهل دقیقه پیش تصمیم نگرفته بودم هر جور میخوام زندگی کنم هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روز یه غریبه رو تو خونم راه بدم و بعدشم بدون اطلاع والدینم کمکش کنم تا بره به یه دره و خودکشی کنه..."
مایک پوزخندی زد و گفت" اینم اضافه کن که خودت پیشنهاد دادی این غریبه یه مدل بهتر خودکشی کنه."
بعد از کمی سکوت پرسید" حالا این غریبه رو میخوای با اتوبوس ببری اونجا؟ "
ترسا کیفشو انداخت دوشش و گفت" مامان بابام ماشینا رو بردن....البته شرلوکم تو اتوبوس راه نمیدن.... "
مایک پشت سر ترسا درحالی که قلاده ی شرلوک رو گرفته بود از خونه خارج شد.
ترسا درحالی که از کنار جونز که همچنان داشت فولکس واگن لگنشو می‌شست رد میشد و سعی می‌کرد نگاه های اعصاب خرد کن اونو نادیده بگیره گفت" از بحث وسیله نقلیه که بیایم بیرون، باید بپرسم اصلا این دره هه کجا هست؟"
- شمال
+ مرسی از اطلاعات دقیقت...
بعد به جونز خیره شد و زیر لب گفت" شیطونه میگه برم یه چیزم بار این کنم"
- ب قیافش ک میخوره عوضی باشه...
+ باور کن از چیزی ک ب نظر میاد عوضی تره...
مایک چشاشو تنگ کرد و گفت" چقدرم اسکله....سوئیچ رو ماشینه... "
ترسا به مایک نگاه کرد.... بعد به جونز نگاه کرد.... بعد به فولکس واگن مغز پسته ای...
مایک به فولکس واگن نگاه کرد.... بعد به جونز نگاه کرد..... بعد به ترسا....

~~~
خعب.... داستان تازه داره شروع میشه.... هاهاها... 😂

when you'll die soonWhere stories live. Discover now