26

4 1 0
                                    

ترسا زیر لب گفت:"باید یکم هوا بخورم" و سمت در. خروجی حرکت کرد.
هوا داشت کم کم تاریک میشد و آسمون رنگ ارغوانی قشنگی به خودش گرفته بود. ترسا گوشه ای نشست. نسیم خنکی که می وزید باعث شد یکم مور مورش بشه. حس عجیبی داشت. خیلی عجیب. چیزی بین ترس و احساس غریبی کردن.
به پشت روی زمین خاکی سرد دراز کشید و به آسمون بالای سرش خیره شد. چند نفس عمیق کشید و چشم‌هاش رو بست.
صدای قدم های سنگینی روی خاک رو شنید اما چشماشو باز نکرد.
مایک کنار ترسا روی زمین نشست و بهش خیره شد.
زمزمه کرد:"حالت خوبه؟"
ترسا چشماشو باز کرد "آره." و لبخند زد. بعد، جوری دهانش رو باز کرد انگار میخواد چیز مهمی بگه.
مایک بیشتر سمت ترسا خم شد.
ترسا با صدایی لطیف گفت :" لطفا نمیر."
مایک بیشتر سمتش خم شد:"منظورت چیه؟ ترسا... ترسا من تصمیمو خیلی وقته گرفتم... من... تو که شرایطمو میدونی... من فقط میخوام... میخوام همه ی این چیزا تموم بشن... میخوام... فقط... دیگه نمیتونم تحملش کنم. واسم خیلی زیادیه.... دیگه نمیتونم-"
ترسا آرنجش رو به زمین تکیه داد تا نصفه نیمه بلند شه. و حرف مایک رو با بوسه ای ناتمام گذاشت. مایک بیشتر خم شد و سر ترسا باز روی زمین قرار گرفت... انگشتای ترسا صورت سرد مایک رو لمس کردن... و مایک، میتونست بوی شیرین نرم کننده ی موهای ترسا رو حس کنه. بدون اینکه لب هاشونو از هم جدا کنن.
مایک صورتش رو چند سانتی از ترسا دور کرد. هنوز انقدر نزدیک بودن که نفس های هم رو احساس میکردن. ترسا به چشم های عسلی مایک خیره شد گفت :" ولی من اصلا نمیخوام این چیزا تموم بشن. هر کسی انقدر خوش شانس نیست که یه شروع دوباره بدست بیاره. ولی ما... ما میتونیم از نو شروع کنیم..."
خندید و با شوخی ادامه داد"تازه. تو بهم یه زندگی بدهکاری نه؟"
مایک هم خندید و موهای ترسا رو از جلوی صورتش کنار زد. پیشونی اش رو بوسید و گفت:" پس باید یه فکری بکنیم. باید یه حرکت بزرگ بزنیم. "
ترسا به علامت تایید سرش رو تکون داد.
.......
پ. ن:

اره...مختصر و مفید.... اوهوم... دیگه چ خبرا؟...
پارت بعدیو میخوام یه کاری کنم که خودمم هنوز نمیدونم چیکار.... دعا کنین خوب از آب دراد. همین... بای. 😂

when you'll die soonWhere stories live. Discover now