ترسا خودشو توی ماشین لیام پرت کرد و زیر لب غرغر کرد" هنوزم حالت تهوع دارم..."
مایک با تاسف سری تکون داد و به زور خودشو کنار ترسا جا کرد. بعد، سر شرلوکو که روی صندلی جلو پیش لیام نشسته بود نوازش کرد.
لیام پاشو کوبید رو گاز و با خشونت سمت بالای کوه حرکت کرد.
ترسا داد زد" گوساله میگم حالت تهوع دارم درست رانندگی کن دیگه! "
لیام هوفی کردد و آروم تر ادامه داد.
مایک پرسید" حالا نمیخوای بگی قضیه چیه؟"
لیام بدون اینکه چشم از جاده برداره، جواب داد" مهم نیست." و آب دهانشو قورت داد.
ترسا سمت صندلی جلو خزید و اعتراض کرد" وقتی میگی مهم نیست یعنی مهمه! چی شده؟! "
لیام آهی کشید و با تردید جواب داد" پلیسا گیر دادن ب قاتل عموم..."
ترسا بیشتر به جلو خزید و جیغ جیغ کرد" چی؟! خب اینکه خوبه! میفهمی کی کشتش!"
لیام اما زیاد به ترسا موافق نبود. سرشو تکون داد و گفت"نه... نه.... قاتل واقعی رو نه.... در واقع... اسلحه رو پیدا کردن"
مایک و ترسا خیلی متوجه قضیه نشده بودند" خب؟! "
لیام دوباره آهی کشید و گفت" اسلحه واسه قاتل نبود واسه شما بود"
م: صب کن چی؟! من فک کردم تو اسلحه رو برداشتی! "
لیام یکمی کنترلش از دست داد" من چیکار به تفنگ کوفتی تو دارم؟!؟!؟! جاش گذاشتی دیگه!!!! اگه عین احمقا تو صحنه ی جرم مست نمیکردی اینجوری نمیشد!!!!! "
- تو ازم چه انتظاری داشتی؟!؟! من میخواستم خودکشی کنم!!!! فک کردی برام مهم بود که چه اتفاقی قراره بیفته؟!
+ میخواستی خودکشی کنی؟! میخواستی؟! ینی الان نمیخوای؟! خدا شاهده خودم از اون دره ی لعنتی پرتت میکنم پایین!!!
ترسا که مطمئن نبود صداش وسط دعوا شنیده میشه یا نه داد زد" اه یه لحظه خفه شین دیگه!! تفنگ که مال گری بود!!!!"
لیام خیلی وحشیانه جلوی در یه گاراژ نگه داشت" گری دیگه کدوم خریه؟!؟! ؟!"
ترسا در حالی که سعی میکرد از ماشین بیرون بیاد گفت" منم میام... احتمالا رئیسشونو بشناسم...."
لیام درو قبل از اینکه ترسا بیاد بیرون بست و گفت" نه! شما میتمرگید تو ماشین! دیگه حوصله دردسر بیشتر ندارم! خودم حلش میکنم!"
مایک داد زد" به جهنم!!! "
اما لیام دیگه دور شده بود.
ترسا اعتراض کرد" باید بریم کمک... ممکنه آدماش مارو بشناسن... نمیخوام به خاطر ما بلایی سر لیام بیاد" و سعی کرد درو باز کنه.
مایک با خونسردی گفت"باز نمیشه قفل کودکش روشنه "
- چه جوری خاموش میشه؟!
+ نمیگم.
- تو بیخود میکنی!!!!! خاموشش کن!!!.
+ نمیکنم.... چه معنی داره دختر پاشه بره وسط گنگسترا....
ترسا نگاه ترسناکی به مایک انداخت که باعث شد مایک چشمشو از ترسا برداره و زیر لب بگه" باشه بابا غلط کردم... "
همون موقع گوشی لیام که روی صندلی جلو افتاده بود دینگی کرد. ترسا به جلو خم شد تا پیامو بخونه.
م:نیگا نکن شاید دوس دخترشه....
ترسا نگاهی قضاوتمندانه به مایک انداخت.
م: تصحیح میکنم... شاید دوس پسرشه.
ترسا به هر حال گوشی رو برداشت.
شماره ی ناشناسی اس ام اس داده بود" گایز پِلن بی.... پاشین بیاین یه مشکل کوچولو پیش اومده.... - لیام"
ت: این قفل کودک لعنتی رو باز کن.
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...