-من که به هر حال تا فردا میمیرم....
مایک صبر کرد تا ترسا یواشکی بره پشت خونه و آبو قطع کنه.
اگه دستش بند نبود قطعا ناخن هاشو میجوید.
چند ثانیه از رفتن ترسا که گذشت، آب قطع شد.
جونز اول عین کارتون ها داخل شلنگو نگاه کرد بعد هوفی کرد و سمت قسمت عقبی خونه راه افتاد تا ببینه چی در شست و شوی طولانی فولکس مغز پسته ایش تداخل ایجاد کرده.
مایک که نمیدونست بخنده یا استرس داشته باشه، سمت ماشین دوید و بعد از اینکه کیف و شرلوک رو گذاشت صندلی عقب، پشت فرمون نشست و همون موقع هم ترسا پرید تو و قبل از اینکه حتی در یا کمربندشو ببنده با هیجان گفت" برو برو برو!"
مایک هم پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت پیچید تو خیابون اصلی. سر کوچه یکمی مالید به جدول اما هیچکس اهمیتی نداد.
ترسا وقتی پشتشو نگاه کرد و جونزو ندید از ته دل زد زیر خنده. خندهش از اون خنده های قشنگ نبود. بیشتر از روی هیجان و یکمی هم ترس بود. هر چی باشه تمام عمرش دختر ساکت و مودبی بود که هیچوقت هیچ دردسری درست نمیکرد. اما باید اعتراف میکرد که این پنجاه دقیقه، قطعا بهترین پنجاه دقیقه ی عمرش بوده.
احساس سبکی میکرد... حتی یکمی هم دلش میخواست برگرده و به جونز بگه که چقدر ازش متنفره.
انقدری خندید که دیگه نفسش تنگ شد.
شرلوکم با اینکه حالیش نبود چ شده دمشو تکون میداد و خوشحال بود.
مایک هم میخندید اما بیشتر تمرکز کرده بود تا تصادف نکند.
وقتی خندیدن ترسا تموم شد، نفس عمیقی کشید و گفت " خب... زیاد رانندگی میکنی؟"
مایک همونطور که فرمونو دو دستی چسبیده بود جواب داد" نه... راستش تا حالا دو بار بیشتر پشت فرمون نشستم"
- چی؟!
+ چی چی؟
- تو دو بار بیشتر رانندگی نکردی؟! من فکر میکردم تا الان گواهینامه هم داری!
مایک درحالی که تلاش میکرد تا حد ممکن خوب رانندگی کنه غرغر کرد" من هنوز هجده سالم نشده چه جوری گواهی نامه داشته باشم؟! "
- من چه میدونم...از نوع قلابیش! الان اگه پلیس نگهمون داره ازت گواهینامه بخواد میخوای چیکار کنی؟!
+ ترسا! اگه پلیس نگهمون داره قطعا به خاطر اینه که ماشین همسایهتو دزدیدیم نه به خاطر رانندگی بد من!
ترسا که یادش افتاد قرار بود بیخیال باشه پاشو گذاشت رو داشبورد و گفت" فقط امیدوارم اون دو باری که رانندگی کردی انقدر موفق بوده باشی که خیالمون راحت باشه استعداد ضاتی ای چیزی داری و به چیزی نمیزنی..."
مایک آب دهانش رو قورت داد و گفت "خب نه... راستشو بخوای دفعه ی اول زدم به درخت و دفعه ی دومش هم نزدیک بود پسرخالم رو زیر کنم که البته تا حدی عمدی بود... در واقع زیر کردن پسر خالم عمدی بود اما زیر کردن پسر خالم غیر عمدی بود... منظورم اینه که اون تنها گزینه نبود. میدونی... پسرخالم و دوست دخترش بغل هم وایساده بودن و من آنقدری خوب رانندگی نمیکردم که بتونم ماشینو کنترل کنم که بزنم به پسر خالم یا دختره.... ولی خب من به جفتشون راضی بودم... در هر صورت یه آدم بیخود از زمین محو میشد... میتونستم به جفتشون هم بزنم.... الان که فکر میکنم بد فکری هم نبود.... "
ترسا چند ثانیه فقط مات و مبهوت به مایک نگاه کرد بعد پرسید" ولی گفتی نزدیک بود بزنی بهش... یعنی نزدی؟ "
مایک شانه هاشو بالا انداخت و جواب داد" نه راستش... جا خالی داد... البت بدم نشد... به هر حال پول دیه نداشتم"
ترسا چیزی نگفت. در واقع هیچ جوابی به ذهنش نمیرسید پس فقط پرسید" اصلا میدونی داریم کجا میریم؟"
- نه در واقع... نمیدونم شمال از کدوم طرفه.
ترسا چند لحظه ای فکر کرد اما به هیچ نتیجه ای نرسید.زیر لب گفت" منم همینطور" و به اطرافش نگاه کرد.
با دیدن ایمپالای باباش خشکش زد. با اضطراب ناله کرد" ای وای فکر نمیکردم بابام هم کارشو تعطیل کنه بیاد خونه! ببینمون کارمون تمومه!! فقط بپیچ تو یه کوچه ی فرعی! بدو!"
مایک هم با وحشت پیچید تو اولین کوچه ای که دید.
از آینه پشتو نگاه کرد تا ببینه بابای ترسا پشتشونه یا نه و خوشبختانه پشت سرشون هیچکس نبود اما خب جلوشون چرا.
ترسا داد زد" مواظب باش! " و مایک پاشو کوبید رو ترمز اما یکمی دیر شده بود"
هر دو چند ثانیه ای فقط به جلو خیره شدند و بعد به سرعت پیاده شدند تا بفهمند با چی یا درواقع" کی" تصادف کردند...
YOU ARE READING
when you'll die soon
Novela Juvenilهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...