همون شب، مارکوس با سوفیا تماس گرفت. در کمال تعجب، مارکوس بازیگر خوبی بود و به طرزی باورپذیر ماجرا رو برای سوفیا تعریف کرد. تماس روی اسپیکر بود و ترسا میتونست هیجان سوفیا رو از لحن صداش متوجه بشه. به صداش میخورد بیست و هفت هشت ساله باشه و عاشق دردسر. اونجوری که گری تعریف کرده میکرد، سوفیا از دوران دبیرستان که با گری هم کلاسی بوده هم، مدام خودشو توی دردسر مینداخته. از پارتی های. کوچیک و سیگار کشیدن شروع کرده و جوری پیش رفته که کلاس یازدهم، کل محله از اون مواد میخریدن. از ماریجوانا گرفته تا هروئین. از طرفیم، مامانش پرستار بود پس میتونست راحت قرص مسکن کش بره. یه بار توی بیمارستان مچش رو موقع دزدیدن مورفین گرفتن. اوضاع یه مدت ناجور بود ولی خیلی زود که آب از آسیاب افتاد، کار سوفیا به روال عادی برگشت. بعد دبیرستان، نتونست بره کالج و رفت... خب رفت سراغ همون کاری که توش خوب بود. مواد. اون موقع بود که دوباره با گری و مارکوس آشنا شد، سرشونو کلاه گذاشت، بهشون مقدار قابل توجهی ضرر زد و بعدم عین احمقا رفت کازینو بزنه. خلاصه ی زندگی نامه ی سوفیا اینه. حداقل این چیزی بود که گری تعریف کرد.
سوفیا از پشت تلفن اصرار میکرد که هر چی زودتر کارو انجام بدن چون جیبش حسابی خالی بود ولی مارکوس با هماهنگی بقیه گفت که باید یکم صب کنن. یه هفته. تا یه نقشه ی درست حسابی بریزن. مارکوس اشاره ای به ترسا، مایک و لیام نکرد. به سوفیا گفت که فقط خودش و گری تو بازی ان.
همه چی ظاهرا عالی پیش رفت. وقتی تلفنو قطع کردن، ترسا نفس راحتی کشید و همه راضی به نظرر میومدن. لیام دستی به موهاش کشید و خطاب به مایک گفت:"خب. حالا چی؟"
مایک با امیدواری پرسید:"همه بلدین پوکر بازی کنین دیگه...؟"
ترسا گلوشو صاف کرد و لیام صدایی مثل "اممم" از گلوش خارج کرد. مایک آهی کشید"خیلیی خب. دو نفر بلد نیستن. عیبی نداره. ولی بهتره زود حلش کنیم. قبلش، بذارین برنامه ای که توی ذهنمه رو توضیح بدم. "
همه توی سالن نشستن و در حالی که آبجو میخوردن، به توضیحات مایک گوش میکردن.
مایک: گری به سوفیا نزدیک تره. قراره با هم وارد کازینو بشن. جوری که انگار با همن. بعدش مارکوس و بعدم لیام. مارکوس باید روی همون میزی بشینه که سوفیا و گری میشینن. همون میزی که ترسا قراره کارت هارو پخش کنه. اینم باید از قبل یه کاریش بکنیم. یه رزمه نیاز داریم و یه داستان خوب. در واقع دو تا. چون منم قراره کارت هارو روی میزی پخش کنم که لیام میشینه. اینجوری همزمان دو تا میزو کنترل میکنیم. به علاوه. وقتی گندِ سوفیا در بیاد، و همه ی توجه ها البته به کمک گری به میز اول جلب بشه، میتونیم ژتون هارو به اون یکی میز انتقال بدیم و جون سالم به در ببریم. "
گری اعتراض کرد:" خب اینجوری که من به فنا میرم!"
مایک با اعتماد به نفس جواب داد:" اوه نه نه نه. نگران اون نباش. هواتو داریم. باید فقط یکی از مامورای سکیوریتی رو بخریم تا تو رو فراری بده. یه بهونه ای هم جور میکنیم... مثلا میگیم... چمیدونم طرفو زدی در رفتی. یا اسلحه داشتی. اونش مهم نیست. مهم اینه که تو هم گیر نمیفتی."
گری با رضایت سری تکان داد:" اوه... "
و مایک با افتخار سر جاش روی صندلی لم داد و جرعه ای نوشید
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...