10

7 2 3
                                    

ترسا با چشمای از حدقه بیرون زده مرد چارشونه رو تماشا میکنه که صمیمانه نگهبان جلوی درو بغل میکنه و خیلی راحت وارد هتل میشه. با عصبانیت پلک هاشو روی هم فشار میده. مایک هم با نا امیدی خودشو روی مبل پرت میکنه و ناخن هاشو میجوه . مارکوس همچنان درباره‌ی بدبختی هاش و اون دوستش که رفته دنبال کارای خلاف چرت و پرت میگفت اما وقتی دید کسی گوش نمیده،آخرین جرعه ی آبجوشو هم خورد و در حالی که زیر لب میگفت" وقتی بیدار شدم اینجا نباشین"، بلند میشه و سمت اتاق خواب حرکت میکنه و توی راهش جملات نامفهومی درمورد اینکه دردسر نمیخواد زمزمه میکنه.
وقتی ترسا صدای بسته شدن در اتاق خواب رو میشنوه، مضطربانه میپرسه" حالا چی؟"
مایک فقط شونه هاشو بالا می اندازه.
مرد چارشونه احتمالا از خانم متشخص میپرسه که بچه هارو دیده یا نه و احتمالا چند نفری دیدن که مایک و ترسا چه طبقه ای و چه اتاقی رو انتخاب کرده اند. کاری از دستشون بر نمیومد.
فقط باید می‌نشستند و دعا میکردن که مرد چارشونه هیچوقت پیداشون نکنه.
برای مایک این موضوع اهمیت چندانی نداشت. فوقش یه گلوله حرومش میکردن دیگه... هر چی باشه از کاتر که بهتره... و ترسا هم...
مایک وقتی یاد ترسا میفته، سرشو به دیوار پشتش تکیه میده و فکشو منقبض میکنه. زیر چشمی به ترسا نگاه میکنه تا وخیم بودن اوضاع رو بسنجه و تازه متوجه میشه که چشمای ترسا چقدر قرمز شدند.
مایک وقتی دوستش یا مامانش مردن خیلی داغون شده بود ولی یادش نمیومد هیچوقت به این اندازه هول کرده باشه.
دستشو لای موهاش کرد و درحالی که کنار ترسا لبه ی پنجره می نشست، با دلگرم کننده ترین حالت ممکن گفت " هی... همه چی درس میشه خب؟" اما این حرف تاثیر چندانی نداشت. ترسا صورتشو توی دستاش پنهان کرد و هیچ صدایی ازش در نیومد.
مایک لب پایینشو گزید و سعی کرد راه حلی پیدا کنه که شاید احساس گناهی که داشت رو از بین ببره.  هر قدر هم که قضیه رو بپیچونه بازم از مقصر بودنش کم نمیشه. حداقل خودش که این طور فکر می‌کرد.
با تردید دستشو روی شونه ی ترسا گذاشت و اونو جوری که انگار هیچ وزنی نداره توی بغل خودش کشید. جفتشون از این کار تعجب کردن اما ترسا نمی‌خواست دستشو از جلوی صورتش برداره یا چیزی بگه و مایک هم از این حرکتی که زده بود خیلی هم پشیمون نبود پس سرشو با ملایمت بوسید و به سینش فشرد. بعد آروم زمزمه کرد" تقصیر منه.... ولی درستش میکنم... قول میدم...."
ترسا چیزی نگفت اما دستشو از روی صورتش برداشت و سرشو بیشتر توی تیشرت مایک فرو کرد.
مایک نفس های داغ ترسا و خیسی اشک هاشو روی سینه اش حس می کرد ولی نمی‌فهمید حال ترسا بهتره یا بدتر پس فقط محکم تر بغلش کرد.
نفس های ترسا آهسته تر و منظم‌تر شده بود و مایک میدونست که آروم شده اما جرئت نداشت تکون بخوره. نه تا وقتی که کسی وحشیانه شروع به کوبیدن در کرد.
مایک با این امید که بلایی سر ترسا نمیاد بلند شد و سمت در رفت.
آب دهانشو به سختی قورت داد و قفلو باز کرد. بلافاصله مرد چارشونه پرید داخل، یقه ی مایکو گرفت و یه تفنگ چسبوند به سرش.
درواقع هیچ توجهی به ترسا نکرد شاید چون با نظرش زیادی برای اینکه کار احمقانه ای کنه ترسیده بود.
با اینکه صورت زشتش فاصله ی زیادی با صورت مایک نداشت داد زد" پولا کدوم گورین؟!"
مایک درحالی که سعی می‌کرد وحشت زده به نظر نرسه جواب داد " بعد از اینکه اون صحیح و سالم از این خراب شده رفت بیرون هم پولو میدم هم موادو."
اوضاع دقیقا همونطور که مایک انتظار داشت پیش نرفت. مثل اینکه دنیا ی واقعی با فیلم خیلی فرق داره. تو واقعیت قهرمان بازی به همین راحتیا نیست... مرد چارشونه نه تنها به پیشنهاد مایک فکر نکرد، بلکه عصبانی تر هم شد و نتیجه ی این عصبانیت، یه مشت جانانه تو دماغ مایک بود.
نه اینکه مایک بچه ی سوسولی باشه اما وقتی خونی که از دماغش میومد رو حس کرد، قهرمان وجودش یکم محو شد و قیافه ی مایک بیشتر شبیه توله سگی که گم شده شد.
مرد دوباره داد زد" گفتم پولا کدو گورین؟!"
مایک جوابی نداد. فقط خیلی یک دفعه ای علاقه ی زیادی به فرش زیر پاشون پیدا کرد... به نظر گرون هم میومد...
قطعا این کار خیلی هم عاقلانه نبود چون خیلی زود مشت دیگه ای توی پهلوش احساس کرد. ناله ی خفیفی کرد و سعی کرد خودشو از دستای زمخت مرد بیرون بکشه اما فایده ای نداشت. البته تا وقتی که مرد، خودش مایک رو به گوشه ی اتاق پرت کرد.
در همین حین، مارکوس با عصبانیت از اتاق خواب بیرون اومد و با صدای بلند غرغر کرد" یعنی نمیشه یه ساعت خفه شین من-"
ولی وقتی چشمش به مرد چارشونه افتاد خشکش زد و زیر لب گفت" گَری؟!"
****
پ. ن :
خودم شخصا رو مارکوس کراشم.... 😂

when you'll die soonWhere stories live. Discover now