درخت.... ماشین.... پرنده....یه چند تا خونه....
حوصله ی ترسا بدجوری سر رفته بود. از اول راه فقط از پنجره بیرونو نگاه میکرد.
مایک نفس عمیق و سنگینی کشید تا سکوتو بشکند و توجه ترسا رو جلب کند.
ترسا با بیرون کردن هوا از بینیش جواب داد که اگه شما متخصص نفس شناسی بودید میفهمیدید که میگه " هنوزم عصبانیم بیشعور"
مایک زبانش رو توی دهانش چرخوند تا شاید موضوعی برای حرف زدن از لای دندون هاش بپره بیرون.
دوباره هوفی کرد ولی این بار معنیش تسلیم شدن بود. گلوشو صاف کرد و با صدای گرفته زمزمه کرد " شرمنده"
ترسا جوابی نداد.
- البته... شاید فک کنی عوضیم اما... خب متاسفم که گولت زدم ولی اصلا احساس پشیمونی نمیکنم. یعنی... اگه به گذشته بر میگشتم... بازم همین کارو میکردم.
محله دیگه برای ترسا آشنا شده بود. همچنان به خیابون نگاه میکرد و جوابی نداد.
مایک نفس عمیقی کشید و گفت" به هر حال... به عنوان کادو ی عذرخواهی..."
بدون اینکه چشم از خیابون برداره دستشو سمت ترسا دراز کرد و در داشبورد رو باز کرد.
مرحلهی بعد که درآوردن چیزی از داشبورد بود، یکم سخت تر شد چون مایک باید بیشتر بدون نگاه کردن با محتویات داخل داشبورد کلنجار میرفت و ترسا هم تلاش میکرد تا حد ممکن تو صندلیش فرو بره تا مایک راحت تر کارشو انجام بده.
به هر حال، هر طور شده بود، مایک تونست جسم مورد نظرشو بیرون بیاره و سمت ترسا بگیره.
ترسا کتاب کوچیک اما کلفت رو از مایک گرفت و با تعجب پرسید" جنگ ستارگان؟!"
مایک آب دهانشو قورت داد و گفت" کتاب مورد علاقه ی خودمه... فک کردم شاید خوشت بیاد.... چیز دیگه ای به ذهنم نرسید..."
- جنگ ستارگان؟!
+ آره جنگ ستارگان
- آخه جنگ ستارگان؟!
مایک از این لحاظ خوشحال بود که ترسا بالاخره باهاش حرف میزنه اما این تکرار عنوان کتاب دیگه داشت اعصاب خرد کن میشد.
ترسا که خودش متوجه شد که داره میره رو نرو، زیر لب تشکر کرد و مایک هم زیر لب چیزی شبیه " قابلی نداره" گفت.
تا ده دقیقه بعد که مایک ماشینو چند متر دورتر از خونه ی ترسا پارک کرد، حرفی رد و بدل نشد.
ت: خب؟
+ خب؟ نمیخوای پیاده بشی؟
- قبلش میخوام یه چیزی رو توضیح بدی.
+آ......... باشه.....
- پولو به گری پس دادی؟
+ اوهوم
- و ماریجوانا؟
+ اوهوم
- ینی همه چیو پس دادی؟
+اوهوم...
- پس میشه بدونم این چیه؟
و از پشت کمر مایک( این کار شدیدا باعث موذب شدن وی شد) تفنگ گری رو بیرون آورد.
مایک حرفی نداشت. خیلی اوضاع طبق برنامه ریزیش پیش نرفته بود.
هنوز جوابی پیدا نکرده بود که ترسا با خونسردی گفت" فک کردی من احمقم؟ وقتی با گری حرف میزدی خیلی ضایع بود یه چیزی ازش میخوای و اونم درکت کرد درسته؟ و گذاشت تفنگش پیشت بمونه؟"
مایک سرشو تکون داد.
ترسا بیشتر توی صندلیش فرو رفت و سمجانه گفت" منم باهات میام"
- ببخشید؟!
+ منم میام!
- تو اصلا میدونی میخوام چیکار کنم؟!
ترسا با اعتماد به نفس گفت" بهترین دوستت... آدم مست که معلوم نبود کی بهش تفنگ داده... آره احتمالا میدونم...
مایک دستشو داخل موهاش فرو کرد و گفت " ترسا... ماشین دزدی هم جرم بود... و رانندگی بدون گواهینامه... و آدم دزدی.... اما این.... "
- میدونم... اما به هر حال نمی میخوام تنهایی انجامش بدی.
مایک لبخندی زد که ترسا نمیدونست معنیش تشکره یا عذر خواهی...
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...