راس همچنان داشت از توی صندوق جلو داد و فریاد میکرد و فحش هایی میداد که حتی ترسا هم معنیشون رو نمیدونست.
توی اون همه سر و صدا نه تنها فکر کردن سخت تر شده بود بلکه باعث شده بود هیچکس متوجه نزدیک شدن ماشین شاسی بلند مشکی نشوند.
وقتی ماشین صد متری بیشتر باهاشون فاصله نداشت، ترسا با آرنج به پهلوی مایک زد و اون رو هم در جریان گذاشت که یه ماشین ترسناک داره بهشون نزدیک میشه.
وقت زیادی برای عکس العمل نشان دادن نداشتند. ماشین در فاصله ی کمی از فولکس واگنشان نگه داشت و یه مرد چهار شونه با لباس شلخته و موی خرمایی بلند از آن پیاده شد. مرد دیگری که پشت فرمون بود، خوش قیافه تر بود اما از اونجایی که از توی ماشین تکون نخورد، زیاد توی دید نبود.
مرد چارشونه با تردید به ترسا که سعی میکرد وحشت زده به نظر نرسد نزدیک شد و بعد از برانداز کردن او و مایک پرسید" خود سباستین چرا نیومد؟!"
ترسا و مایک به هم نگاه کردند به امید اینکه جوابی بهشان وحی شود.
ترسا خودشو جمع و جور کرد و با کمی تکبر گفت" سرش شلوغ بود. مگه بیکاره که همینجوری تو بیابونا ول بگرده؟!"
مرد چارشونه اخم کرد و گفت" اما فکر میکردم معمولا همین کارو میکنه... "
ترسا دوباره با نگاهش از مایک کمک خواست اما قبل اینکه به نتیجه ای برسد، مرد، اخم کرد پرسید" تو دخترشی؟!"
ترسا چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت" هوفف... بالاخره شناختی!"مرد چار شونه خیلی زود لحنش عوض شد و در حالی که عذرخواهی میکرد، با دستپاچگی از جیب ژاکتش یه پاکت درآورد و گفت" میدونم قرار بود دیروز بیارمش اما شرمنده واقعا تقصیر من نبود طرف زده بود به چاک میشه... میشه لطفا خودتون یه جوری پدر محترمو راضی کنین؟؟؟ "
ترسا با بداخلاقی پاکت رو از مرد گرفت و به مایک داد و وقتی مایک میخواست یواشکی داخل پاکت سرک بکشه با آرنج به پهلوش زد و مایک هم بیخیال شد.
ترسا یکم فکر کرد و به یه نتیجه ای رسید. به فولکس واگنشون نگاه کرد... بعد به ماشین خفن اونا.... بعد به مایک نگاه کرد... به ماشین خفن اونا نگاه کرد... و بعد به فولکس واگن...
مایک متفکرانه به فولکس واگن نگاه کرد... به ماشین خفن نگاه کرد.... و با لبخند به ترسا نگاه کرد...
ترسا با جدیت گفت" ماشینامون عوض."
مرد چارشونه که یکم از این حرف ترسا شوکه شده بود گفت" ببخشید چی؟!"
- مگه نمیخوای با بابام حل و فصلش کنم؟! ماشینتو میخوام! این لگنم واسه تو قبوله؟!
مرد کمی با تردید به ترسا نگاه کرد اما بعد به راننده اشاره کرد که پیاده بشه و جواب داد" قبوله.. "
ترسا و مایک همونطور که سعی میکردند خوشحالیشونو قایم کنند، کیف و شرلوک رو از ماشین بیرون آوردند(خوشبختانه شرلوک از اون سگ های با اعصاب نبود و حسابی به مرد ها پارس کرد و خلاف بودن ترسا و مایک کمی طبیعی تر شد) بعد، پریدند تو ماشین و گازشو گرفتند.
به محض اینکه به اندازه ی کافی از فولکس واگن فاصله گرفتند مایک پاکتو باز کرد و با هیجان گفت" شت!!!"
و دسته ی اسکناس هارو به ترسا که پشت فرمون بود نشون داد.
ترسا هم با چشمای از حدقه بیرون زده به اسکناس ها نگاه کرد و زیر لب گفت" لعنتی... بشمر ببین چقدره؟"
مایک یه نگاهی به پولا انداخت و جواب داد" خیلی!"
و حتی زحمت شمردن هم به خودش نداد.
به جایش، سعی کرد تصمیم بگیره تا قبل مرگش دوست داره با این همه پول چیکار کنه.
***
چند مایلی دور شده بودند که مایک در حالی که اخم کرده بود و ناخنشو میجوید گفت" چرا حس میکنم یه چیزی رو جا گذاشتیم؟"
ترسا بلند بلند فکر کرد" کیفمون که اینجاست... شرلوک هم که صندلی عقبه... پولم که دست توهه... خودمونم که هستیم.... دیگه چیزی داشتیم؟"
هر دو چند لحظه ای فکر کردند و بعد وحشت زده به هم نگاه کردند.
مایک زیر لب گفت" لعنت بهت راس!"
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...