15 دسامبر:
ترسا کلاه بزرگ مایک رو سرش کرده بود و پالتوی گرم لیام رو پوشیده بود که چنان براش بزرگ بود که از روی اجبار، آستین هایش رو چند تای گنده زده بود. بس که هوا سرد بود.
دلش واقعا میخواست خونه کنار بخاری بمونه. یا همون کنار توی جایی که میشد بهش حیاط گفت آتیشی چیزی روشن کنه و با بقیه ی بچه ها سیب زمینی کبابی درست کنن... اما باید میرفتن خرید. دو روز باقی مونده بود.
لیام پشت فرمون نشست و مارکوس هم کنارش. بقیه هم عقب نشستن. بعد از یه رانندگی طولانی بالاخره به محله ای رسیدن که پر از مغازه های گرون قیمت بود. بیچاره لیام. فقط اون بود که یکمی پول با خودش داشت پس باید خریدهارو خودش حساب میکرد.
فروشنده ی اولین مغازه جوری بهشون خیره شد(بیشتر از همه به ترسا ) که انگار یه مشت بی خانمان دیده. ولی چیزی نگفت. گری و مارکوس بلافاصله خودشون رو روی یه صندلی کنار دیوار پرت کردن و مایک و لیام هم سعی کردن برای ترسا پیرهنی مناسب گیر بیارن.
مایک حتی از ترسا هم سختتر میگرفت.
"سبز.... نه سبز به پوستت نمیاد...بیا این سرمه ایه رو امتحان کن... نه این شونه هاتو بد نشون میده..."
لیام یه پیراهن قرمز از بین بقیه لباس ها بیرون کشید و داد دست ترسا :"بیا اینم یه امتحانی بکن"
ترسا هم بدون اینکه حتی نگاهی به لباس بندازه رفت تو اتاق پرو.
مایک و لیام چند ثانیه ای قضاوتمندانه به ترسا خیره شدن...گری و مارکوس هم همینطور... ترسا شونه هاشو بالا انداخت و دور خودش چرخید :"خب؟"
مایک نفس عمیقی کشید و چونه شو خاروند.... بعد دوباره زیر چشمی نگاهی به لباس انداخت :"خب میدونی... قشنگه ها... ولی یکم زیادی..."
لیام هم من من کرد :"آره آره یکم زیادی زیادیه..."
گری و مارکوس هم زیر لب ادامه دادن... :"آره یکم بازه... میدونی... جلوش... پشتش..."
لیام"پشتِ پشتش...."
مایک :"آره..."
گری:"ینی خوشگل شدیا...ولی چیزه. یکمی هم زیادی کوتاهه"
ترسا چشاشو جوری که انگار با چهار تا برادر بزرگترش اومده خرید در حدقه چرخوند و لباس دیگری برداشت. به این ترتیب لباس قرمزه هم کنار گذاشته شد.
ساعت ها طول کشید. یه پیرهن زیادی بلند بود... یکی زیادی کوتاه... یکی زیادی باز بود... یکی زیادی پوشیده بود... مشکلات یکی دو تا نبودن... ولی بالاخره، وقتی ترسا پیرهنی مشکی که سلیقه ی مارکوس بود رو پوشید، همه ذوق مرگ شدن. حتی خانم فروشنده هم بی احساس گفت :"بهت میاد..."
ترسا به خودش توی آینه نگاهی انداخت و لبخندی زد. به نظر بزرگتر میرسید. انگار مثلا 19. 20 سالش بود.... زیرچشمی مایک رو نگاه کرد. اونم داشت لبخند میزد.
کت و شلوار خریدن برای پسرا از حتی از انتخاب کردن پیرهن هم بیشتر طول کشید. لیام چیزی نخرید و گفت یه عالم کت داره. دروغ هم نمیگفت. تنها کسی که راحت تونست یه چیزی انتخاب کنه مایک بود. سه تا پوشید و یکی رو انتخاب کرد. اما همه ی کت ها واسه گری تنگ و واسه مارکوس گشاد بودن. عجب وضعی! اما هر جور هم که شده بود، بعد از گشتن 8تا مغازه، بالاخره یه چیزی خریدن. و خسته و کوفته، خودشون رو توی ماشین پرت کردن.
اون شب، سر راه چیز برگر گرفتن و موقع شام فرندز نگاه کردن. حس و حال خوبی توی خونه بود و ترسا احساس امنیت میکرد. واقعا نمیخواست اون کارو انجام بده.
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...