مایک همونطور که توی اتاق راه میرفت، برای بار هیچکس نمیدونه چندم گفت" خب یه بار دیگه میخونمش بگو خوب شده یا نه... اهم... ترسا! خوابیدی؟"
ترسا که رو تخت ولو شده بود و لای چشماشو به زور باز نگه داشته بود با بیحالی گفت" اوهوم..."
مایک سرشو تکان داد و ادامه داد" این یکی واسه راسه....... بدون هیچ مقدمه ای چیزی رفتم سر اصل مطلب.
'بهتره خفه شی و پای پلیسو وسط نکشی وگرنه واست خیلی بد تموم میشه' .
خوبه؟ مختصر و مفید!"
-هوم
+ خب حالا این یکی واسه ننه بابات که نگران نشن....
' خانواده ی عزیز من، احتمالا تا الان نگرانم شدین. باید بگم حالم خوبه و تصمیم گرفتم یکم از خونه دور باشم و از زندگیم بیشتر لذت ببرم. درواقع تا حالا هم موفق بودم و تجربه های جدیدی به دست آوردم. نگرانم نباشین. ××'
خوبه؟"
-هوم...
+ اصلا شنیدی چی گفتم؟
- هوم...
+ بیخیال ترسا مگه مرغی؟! ساعت هنوز دوازده هم نشده...
- هوم...
مایک آهی کشید و گفت" تو رو تخت میخوابی... من رو کاناپه؟ "
- هوم...
مایک یه لبخند شیطانی زد و پرسید" دوسم داری؟ "
- هوم...
+ زیاد؟
- هوم...
مایک پوزخندی زد و نامه ها رو کنار گذاشت. بعد برق هارو خاموش کرد و روی کاناپه که چندان راحت هم نبود، خوابش برد.
******
مایک وقتی بیدار شد، اول از همه یکم به خودش کش و قوس داد تا عضلات گرفتهش باز بشن بعد با صحنه ی نه چندان نرمالی مواجه شد. هنوز به نور عادت نکرده بود و لازم شد یکم چشماشو تنگ کنه تا ساعتو ببینه.
با صدای گرفته پرسید" واقعا ترسا؟! ساعت هفته؟! اصلا صبونه خوردی؟!"
ترسا یه قاشق دیگه از بستنی وانیلیش خورد و با دهن پر گفت" نچ!"
- و به نظرت منطقیه آدم ساعت هشت صبح با معده ی خالی بستنی بخوره؟!
+ قطعا منطقی نیست اما ما یه عالم پول داشتیم و من میخواستم... هر چي دلم میخواست بخرم... پس...
مایک اخمی کرد و چشماشو مالید" با اون پول میشد واسه صبونه خاویار بخوری اونوقت تو..."
و با نگاهی تاسف بار به ترسا و بستنی دستش اشاره کرد. بعد بلند شد و دستی به موهاش کشید.
در حالی که وسایلشو جمع و جور میکرد گفت" من دیگه یه شب دیگه هم رو کاناپه نمیخوابم اونم وقتی یه خروار پول دارم."
ترسا بستنی رو کنار گذاشت و پرسید" اما... فکر میکردم امروز کارو یه سره میکنیم..."
- بیفتم بمیرم و آخرین شب زندگیم رو این کاناپه ی مزخرف خوابیده باشم؟ پاشو وسایلو جمع کن میریم یه جای بهتر."
ترسا هیچ سوالی درمورد اینکه کجا میرن نپرسید. چون اهمیتی هم نداشت. یه جای بهتر یعنی یه جای بهتر دیگه... پس فقط وسایلو گذاشت تو کیف و قلاده ی شرلوکو بست. بعد یادش افتاد" آها راستی... نامه ها رو پست کرد؟ "
- قبل رفتنمون پست می- صبر کن ببینم... تو مگه اصلا میشنیدی من چی میگم؟!
+ خیلی خب بجنب دیگه... یه آبی هم به دست و صورتت بزن قیافت شبیه...
نگاهی تحقیر آمیز به مایک انداخت و تصمیم گرفت جملهشو ناتموم بذاره. بعد به سرعت کوله پشتی رو برداشت و به مایک هم اشاره کرد که شرلوکو بیاره. این اواخر شرلوک بیشتر سگ مایک بود تا ترسا...
طبقه ی پایین هتدلدار با گوشیش ور میرفت و وقتی نوجوونای خرپول با یه عالمه سر و صدا از پله ها پایین اومدن، نگاهی سرزنش آمیز بهشون انداخت گفت" دیشب اومدن دنبالتون..."
مایک زیاد تعجب نکرد اما ترسا باید اعتراف میکرد که ترسیده. " کیا؟!"
- ماشین خفن... خالکوبی... یکم عین فیلما...
مایک نذاشت هتدلدار ادامه بده. دو تا اسکناس رو میزش گذاشت و درحالی که زیر لب تشکر میکرد، مچ دست ترسا روگرفت و به سرعت سمت در خروجی حرکت کرد. ترسا هم اعتراضی نکرد.
ماشین به اون گنده ای رو محال بود ندیده باشن. همین طور هم بود. خبری از ماشین مشکی شاسی بلند نبود. به جایش فولکس واگن جونز پارک شده بود و زیر شیشه اش یادداشتی با خط خرچنگ غورباقه که میگفت" برمیگردیم" قرار داشت. مایک با بیتوجهی به یادداشت، پشت فرمون نشست و ترسا هم بعد از اینکه مطمئن شد راس هنوز توی صندوق نیست، روی صندلی شاگرد نشست و مایک بلافاصله حرکت کرد.
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...