ترسا خندید و آبجو از دهنش پاشید بیرون.
مایک چشماشو بسته بود و درحالی که بطری نمیدونم چندمش هنوز دستش بود، با بلند ترین صدای ممکن قهقهه میزد.مایک میخواست یه خاطره ی دیگه تعریف کنه که در باز شد و...
درواقع در باز نشد بلکه یکی با لگد بازش کرد.
پسری حدودا نوزده بیست ساله با موهای صاف جو گندمی که احتمالا به خاطر دویدن بهم ریخته شده بود، به داخل پرت شد و به سختی تعادلش رو حفظ کرد.
مایک چند لحظه به قیافه ی وحشت زده ی پسر نگاه کرد و دوباره زد زیر خنده.
ترسا زیر لب گفت" وای.... چقدر این بشر هاته..."
مایک دیگه نخندید.
پسر بدون توجه به ترسا و مایک سمت جسد دوید و انگشتشو زیر گردنش گذاشت تا نبضشو بگیره.
بعد دستشو توی موهاش فرو کرد و با بغض گفت" شما اینجوریش کردین؟!"
مایک درحالی که چشماشو تنگ میکرد تا نوشته ی روی بطریشو بخونه صادقانه جواب داد" نه بابا... ما ک اومدیم تو همین جوری بود... البت اگرم زنده بود خودم... کارشو... آم...ترسا.... این جور موقع ها میگن کارشو چی میکردم؟"
ترسا یکم بیشتر روی زمین ولو شد و جواب داد" کارشو.... ساخت... ساخت میکردم...نه نه.... میساختم...."
مایک بطری رو روی زمین قل داد و زمزمه کرد" همین ک این گفت"
پسر چشمای آبیشو بست و با شست و انگشت اشارهش پیشونیشو مالید.
بعد که تونست فکرشو جمع و جور کنه نفس عمیقی کشید و پیرهنشو صاف کرد.
گفت" من لیامم.. برادرزاده ی این... این خدابیامرز"
ترسا با خماری گفت" اوه.... خوبه که بهش نرفتی... میدونی.... هر چی که اون هست... تو بر عکسشی....مثلا ببین چقدر این عموت خیکیه... اما تو.... خیلی خوبی... مطمئنم سیکس پک هم داری... داری دیگه؟"
لیام با تاسف سری تکان داد و پرسید" حالا واسه چی میخواستین عمومو بکشین؟ یعنی... خیلیا باهاش مشکل داشتند اما تا حالا نشنیده بودم با هم سن و سالا ی شما هم کار داشته باشه"
ت: او...... حالا یه جوری میگی انگار خوت چهل سالته..."
- نوزده درواقع...
+اوهوم....... خب.... من... حال ندارم داستان غمگین مایکو توصیح بدم... ببین عموت مست بوده و زدده دوست مایکو کشته... خلاصش اینه... آره... یه چیز تو همین مایه ها.... آره.... هوم...
لیام اخم کرد با نگاهی سرشار از" یا خدا اینا دیگه چ اسکلایین" ترسا رو تماشا کرد که آروم آروم نشسته خوابش برد...
مایک چشماشو با حالت تهدید آمیزی تنگ کرده بود و به لیام خیره شده بود.
لیام بخت برگشته هم با ترس و تعجب منتظر بود مایک بیخیال بشه اما متاسفانه مایک همچنان بهش زل زده بود.
بالاخره بعد از چند دقیقه ی عذاب آور، مایک بالاخره با صدای گرفته گفت" اگه به دوس دخترم کار داشته باشی خودم..."
و بعد بدون تموم کردن جملهش توی خواب عمیقی فرو رفت.
حالا یک جسد و دو تا بچه ی مست مونده بود رو دست لیام.
YOU ARE READING
when you'll die soon
Ficção Adolescenteهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...