دستشو گذاشت رو دهنش و با لحنی آمیخته به خنده زمزمه کرد" شعت...."
ترسا با عصبانیت گفت" الان کجای اینکه مدیر مدرسمونو زیر کردیم خنده داره؟!"
- خب خودت الان گفتی... ما مدیر مدرسمونو زیر کردیم!
و اینگونه بود که ترسا هم زد زیر خنده.
وقتی قهقهه زدن هاشون تموم شد، ترسا آروم گفت" فکر میکنی مرده؟"
مایک نگاهی کارشناسانه به راس که پخش زمین شده بود انداخت و گفت" فکر نمیکنم....از سرش که خونی چیزی نمیاد... احتمالا فقط از هوش رفته..."
ترسا آهی کشید و پرسید" حالا چیکارش کنیم؟ ببریمش بیمارستان؟
- بیمارستان؟! آره حتما! بهشونم میگیم اوه سلام... من تا یه ساعت پیش تا لب مرز خودکشی رفتم و این دختره هم یکمی اوضاعش خرابه... ما با هم ماشین یکیو دزدیدم و با اینکه من گواهینامه ندارم نشستم پشت فرمون و الانم زدیم به مدیر مدرسمون که راستشو بخواین خیلی هم احساس گناه نمیکنیم! خوبه؟!
+ خب پس چه غلطی کنیم؟! بندازیمش صندوق عقب و همینجوری با خودمون این ور اونور ببریمش؟!
مایک چونه شو مالید و گفت"...... اینم بد فکری نیستا...."
هر دو چند لحظه ای متفکرانه به راس خیره شدند .
ترسا در حالی که به راس نزدیکتر میشد گفت" من دستاشو میگیرم تو پاهاشو ببریم بندازیمش تو صندوق عقب"
- نمیشه
+ چی نمیشه؟
- نمیشه بندازیمش تو صندوق عقب
+چرا؟؟
- چون فولکس واگن صندوق عقب نداره
ترسا فقط با چشمای از حدقه بیرون زده به مایک نگاه کرد و منتظر شد ادامه بده.
مایک دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و ادامه داد" موتورش پشتشه که یعنی عملا صندوق عقبش جلوشه که... یعنی یه جورایی میشه صندوق جلو....
- خب چه فرقی داره میندازیم تو صندوق جلو
+ جا نمیشه
- میشه
+ نمیشه
- میشه
+ میگم نمیشه!
-میشه! اَه اصلا بروو اون ور!
ترسا اینو گفت و صندوق عقب. آخ ببخشید صندوق جلو را باز کرد، بعد به مایک اشاره کرد که کمک کنه. درواقع راس هیکل درشتی نداشت... بر عکس دخترش که شبیه ماموت بود، با موش مو نمیزد و با یکمی فشار، راحت تو صندوق جلو جا شد. البته مجبور شدن لاستیک زاپاس رو از صندوق در بیارن و همون وسط خیابون ول کنند اما ارزششو داشت.وقتی خیالشون راحت شد که هیچ کدوم از اعضای راس لای در گیر نکرده، ترسا نشست پشت فرمون به امید اینکه از مایک بیشتر استعداد داشته باشه.
درواقع همینطور هم بود، ترسا خوب رانندگی میکرد و خیلی زود جهتشونو پیدا کردند و سمت شمال راه افتادند.
سکوت داخل ماشین یکم عذاب آور بود. هیچ صدایی به جز نفس نفس هاش شرلوک و تپ تپ راس هر موقع که از روی دست انداز رد میشدند شنیده نمیشد.
ترسا بدون اینکه چشمشو از جاده برداره گفت" خب من دیگه حوصلم بدجوری سر رفت ! یکم حرف بزن... یه چیزی بگو!"
مایک که به جلو خیره شده بود و به زندگی کوفتیش فکر میکرد، غرغر کرد" چی میخوای بگم؟ اینکه چرا میخوام خودکشی کنم؟"
- خب من دقیقا اینو نپرسیدم
+ولی دقیقا منظورت همین بود!
- تو هر جور میخوای برداشت کن. من فقط از این سکوت مسخره خسته شده بودم. اصلا هم از فضولی نمیمیرم که بدونم چی انقدر ناراحتت کرده..
مایک با لبخند ملیح و نگاه معناداری جواب ترسا رو داد.
ترسا دوباره چشمشو به جاده دوخت و شروع کرد به انکار کردن" نه نه نه! اصلا واسم مهم نیست! من که فضول نیستم! لابد... چه میدونم..."
صداشو پایین آورد و ادامه داد" کسی مرده؟"
مایک آب دهنشو قورت داد و نقطه ای کف ماشین زل زد" بابامو که هیچوقت ندیدم... بهترین دوستم رو پارسال یه مست که نمیدونم کدوم احمقی بهش تفنگ داده بود کشت و هفته ی پیش مامانم...* لب پایینو گزید* سرطان داشت... "
ترسا چیزی نگفت. میتونست بگه که متاسفه اما متاسف بودنش دردی رو دوا نمیکرد. پس چیزی نگفت.
حالا سکوت از قبل هم اعصاب خردکن تر شده بود.
خداروشکر دقیقا وقتی ترسا داشت دنبال حرفی میگشت که جو رو عوض کنه، صدای داد و فریاد خفه ای از صندوق عقب یا درواقع صندوق جلو بلند شد.
ترسا به سرعت نگه داشت و از ماشین پیاده شدند.
مایک که یکمی هم هول شده بود گفت" لعنت بهش! وسط بیابونیم! اینمم که زندس! الان فقط یه سوال پيش میاد.... چه گِلی به سرمون بگیریم؟!"
ترسا به ماشین تکیه داد و سعی کرد مخشو به کار بندازه.
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...