ترسا جوری که انگار سال هاست لیام رو میشناسه، صمیمانه بغلش کرد و تسلیت گفت.
به نظر لیام ترسا از اونی که فکر میکرد متشخص تر بود و نسبت به دیدار دیروزشون خوشگل تر به نظر میومد هرچند که در این رابطه چیزی نگفت.
مایک هم با لیام دست داد و بعد هر سه توی هال نشستند.لیام که یکم حالش بهتر شده بود توضیح داد" به خاطر دوستتون متاسفم... بعد از اون اتفاق سعی کردیم هر چقدر دیه لازمه بپردازیم اما خب.. مثل اینکه هیچ خانواده ای نداشت که پولو قبول کنه و اون موقع ما از وجود شما هم اطلاعی نداشتیم."
ترسا با کنجکاوی پرسید"ما؟"
- همونطور که احتمالا متوجه شدین، بابام برعکس عموم، توی زندگی پیشرفتای زیادی کرد و...خب بابام،و بعد من و خواهرم خیلی از لحاظ مالی به عموم کمک کردیم اما به هر حال وضعیتش هیچوقت بهتر نشد. هر قدر هم که بدهیاشو صاف میکردیم باز یه قمارخونه ی دیگه بود که بهش سر بزنه... یه بطری دیگه بود بخواد تمومش کنه و... میتونستم حدس بزنم آخرش همه ی اینا چ جوری تموم میشه.بعد از چند لحظه سکوت، آهی کشید و گفت" خوبه که بابام این روزو ندید... با وجود وضعیت عمو، اون همیشه فکر میکرد لایق زندگی بهتریه..."
بعد دوباره سکوت برقرار شد.
لیام توی افکارش غرق شده بود.
بالاخره جوری که انگار تازه یادش افتاده باشه تنها نیست گفت" اوه.. به هر حال... اون موقع نمیدونستیم شما دوستشین ولی الان که میدونیم..." و یه پاکت به مایک داد که مشخص بود پر از اسکناسه و بعد هم یه سوئیچ.
مایک و ترسا نگاهی به هم کردند و تصمیم گرفتند پولو قبول کنن اما ماشینو نه. به طرز عجیبی ماشین قراضه رو دوست داشتند.
لیام سری تکان داد و پرسید"حالا کجا میخواین برین؟ "
مایک سرشو خاروند" آم..."
ترسا دستی به موهاش کشید و نگاهشو از لیام دزدید" آ..."
- آ....
+ آ....
دیگه مکالمه بیشتر شبیه گروه کُر شده بود که لیام غرغر کرد" بیخیال فقط میخواستم ذهنمو از مرگ عموم دور کنم"
مایک با جدیت گفت" میخوام برم بمیرم"
لیام با معصومیت گفت" خیلی خب بابا... میدونم به من مربوط نیست..."
ترسا توضیح داد " نه...واقعا میخواد بره بمیره... منم نمیدونم چرا میخوام کمکش کنم...تو جای قشنگی به مغزت نمیرسه که خودشو ازش پرت کنه پایین؟ "لیام چند لحظه فقط مات و مبهوت به اسکول هایی که روبه روش نشسته بودند خیره شد. بعد پرسید" واسه... واسه چی میخوای خودکشی بکنی؟"
مایک با بی حوصلگی جواب داد" داستانش طولانیه. خلاصش اینه که نمیتونم نبود خانوادمو تحمل کنم.. البته هیچوقت هم خانواده ی بزرگی نداشتم"
لیام قضاوتمندانه گفت" پس ترسا چی؟!"
ترسا با خجالت به جهت دیگه ای نگاه کرد.
مایک درحالی که دوباره مجذوب فرش زیر پایش شده بود آروم گفت" من تا الانشم به اندازه ی کافی براش دردسر درست کردم... "
ترسا داخل گونه اش رو گزید و به پایین خیره شد.
لیام جوری که انگار میخواست دوتاشونو سمت هم هل بده لحظاتی طولانی بهشون خیره شد بعد بیخیال شد و گفت" به هر حال... امیدوارم... موفق باشین... تو..... توی.... توی مردن...."
مایک لب پایینو گزید و سری تکان داد.
در کمال تعجب، لیام کمکشون کرد یه جای مناسب برای مایک پیدا کنند که بتونه با خیال راحت بمیره. این کارشون چند ساعتی بیشتر طول نکشید.
حول و حوش ساعت چهار بود که خداحافظی گرمی کردند و سوار فولکس شدند.
توی راه حرف زیادی رد و بدل نشد. ترسا سرش به جنگ ستارگان گرم بود و مایک هم تو فکر بود.
آفتاب داشت غروب میکرد و منظره قشنگی اینجا شده بود.
مایک لبخند کوچیکی زد و ماشینو نگه داشت.
***
خب... اره... 👈👉... ام... چطور بود تا الان؟
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...