ترسا چشماشو باز کرد و با منظره ی زیبا ی کلهی مایک تو توالت فرنگی مواجه شد.
روی تخت یک نفره ی راحتی دراز کشیده بود که بعد از تخت هتل مارکوس راحت ترین تختی بود که تا حالا روش خوابیده بود. یکی دیگه هم شبیهش اون طرف اتاق بود که احتمالا مال مایک بود.
به طرز احمقانه ای اصلا حالت تهوع نداشت اما معده ی مایک بدجوری بهم ریخته بود. که احتمالا به دلیل الکل نبود بلکه دلیلش اون ساندویچی بود که در حالت مستی از یخچال پیرمرد خیکیه برداشته بود و خورده بود.
شرلوک گوشه ای با استخوان بزرگی جلوش نشسته بود و به نظر راضی میومد.
وقتی حال مایک بهتر شد، لباسای مرتب تری پوشیدن چون به نظر جای لوکسی بودند. ( ترسا هم بالاخره آل استار های سفیدش که دیگه سفید نبودند رو عوض کرد و یه تیپ کمی رسمیتر زد)
بدون اینکه از خونه ی گرون قیمت چشم بردارند، به طبقه ی پایین رفتند.هیچ کدوم چیز زیادی به یاد نمی آوردند به جز اینکه پسری وارد خونه شده و خودش رو لیام، برادرزاده ی مرد خیکی معرفی کرده.
طبقه ی پایین نسبتا شلوغ بود و اونا سعی کردند تا جای ممکن دیدده نشند . هر چی باشه ترسا رو الان گروگان گرفته بودند. حداقل تو اخبار که اینطوری میگفتند.
همه لباس های سیاه پوشیده بودند و به هم تسلیت میگفتند اما کسی گریه نمیکرد.
توی اون شلوغی نتونستند لیام رو پیدا کنند تا درمورد دیشب ازش بپرسند.
وقتی اون رو دیدند، که میخواستند جسد رو دفن کنند و به نظر زمان مناسبی برای صحبت نبود.
لیام بی صدا اما غمناک گریه میکرد. به همراه چند نفر دیگه از جمله یکی دو تا آدم پیر و یه دختر همسن و سال لیام که به نظر خواهرش بود اما لیام به نظر از همه ناراحت تر بود.ترسا و مایک نزدیکتر نرفتند. نمیخواستند مزاحم بشند. همین الانش هم خیلی به لیام زحمت داده بودند.
مایک به نظر غمگین میومد و ترسا اینو حتی بدون اینکه نگاهش کنه میدونست. میدونست وقتی بدون اینکه ناخن یا لب پایینشو بجوه با جدیت مثل یه مجسمه سر جاش می ایسته و به نقطه ای خیره میشه ناراحته اما به هر حال چیزی نگفت.
بعضی ها فکر میکنن یه دوست باید وقتی ناراحتی ازت بپرسه که حالت خوبه یا نه اما درواقع پرسیدن این سوال هیچ فایده ای نداره چون جوابش کاملا مشخصه و فقط باعث بیشتر بهم ریختن اوضاع میشه.
خیلی اوقات کسی رو لازم داری که فقط کنارت وایسته و هیچ حرفی نزنه.
این کاری بود که ترسا انجام داد. فقط دست مایکو گرفت و اون هم به نقطه ای خیره شد. چون می دونست تو ذهن مایک چی میگذره و برای فهمیدنش لازم نداشت مایک حرفی بزنه. از اولین باری که همو برای اولین بار ملاقات کردند حدودا یک هفته میگذشت اما انگار چندین سال بود که همو میشناختند.وقتی جسد رو دفن کردند، مردم آروم آروم رفتند و خیلی زود فقط لیام بود که همون جا ایستاده بود و چیزی زمزمه میکرد.
بعد از چند دقیقه، اون هم به سرعت وارد خونه شد ولی ترسا و مایک جلوشو نگرفتند... هنوز زمان مناسبی نبود.
مایک لب باغچه نشست و گفت" فک میکنی چند نفر واسه خاکسپاری من بیان؟"
برای گرفتن جوابش، صاف به ترسا نگاه میکرد و براش مهم نبود که ترسا اشک رو چشماش ببینه.
نگاه ترسا ترحم آمیز نبود... بی تفاوت هم نبود... درواقع لحنی داشت که خیلی قابل توصیف نیست..
جواب داد" من میام"
مایک آهی کشید و به زمین زیر پایش خیره شد. انگار از پرسیدن این سوال پشیمون شده بود.
ترسا ادامه داد" مارکوس هم میاد... با گری...."* پوزخندی تلخ زد*" فک کنم لیام هم بیاد.."
مایک لبخندی غمناک زد و از جاش بلند شد.
بعد با هم دوباره وارد خونه شدند.
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...