مایک به فولکس مچاله شده نگاهی انداخت و به ترسا که بی حال روی تخته سنگی کنار جاده دراز کشیده بود، برای بار صدم گفت" واقعا ترسا... وات د هل؟!"
ترسا با بی جونی گفت" فک نمیکنم ایراد از سیگار بوریتویی لیام بوده باشه..."
لیام که داشت از توی ماشین نوشیدنی پیدا میکرد با سر حرف ترسا رو تایید کرد.
مایک غرغر کرد" پس چی شد که... اینجوری شد؟!"
ترسا یهو خم شد و محتویات معدشو ریخت پایین کوه.
مایک غرغر کرد" دیگه خیلیم دلم نمیخواد بپرم اون پایین..."
ترسا وقتی کارش تموم شد گفت" پیتزا! "
- ترسا چ زدی؟!؟! تو این وضع خر تو خر میگی پیتزا میخوای؟!
+ ن... میگم پیتزاهه یه چیزیش بوده احتمالا... تو هم ک هیچی نخوردی لابد واسه همین چیزیت نشده...
- آخه چرا یه پیتزا باید انقد حالتو خراب کنه؟!
ترسا گلوشو صاف کرد" خب به دو دلیل:
یک! چون معده ی من خیلی حسسسساسه
دو! چون پیتزاش خیلی گه بود!
لیام درحالی که یه نوشیدنی دیگه به ترسا میداد غرغر کرد" مودب باش! "
ترسا در بطریشو به سختی باز کرد و زیر لب گفت" حالا تو هم این وسط فاز دادش بزرگه برت داشته... "
- داداش بزرگه؟! قبلا که اینو نمیگفتی...
موضوع بحث توجه مایکو جلب میکنه " قبلا چی میگفت؟"
خود ترسا هم که یادش نمیومد چی گفته بود منتظر جواب لیام شد.
لیام بطریشو به دهنش نزدیک کرد و با لحن بدجنسانه ای گفت" میگفت من هاتم... "
مایک جیغ جیغ کرد" کِی؟! "
- وقتی اولین بار دیدمتون...
ت: خب خیلیم دروغ نگفتم... به نظرم لیام هاته... اما نه از نوع-
م: نه قبول نیست!! اون موقع مست بود!
ل: خب الان که نیست... ولی ببین چی میگه... میگه من هاتم...
ت: ای بابا!!! هات داریم تا هات!!!
م: اصلا بذا ببینیم... ترسا... کی هات تره من یا لیام؟
ت: قبول نیست!!
ل: بابا یه سوال سادس دیگه....
ت: خب جفتتون هاتین...
م: نه قبول نیست یکیو انتخاب کن.
ت: خب دروغ چرا به نظر م لیام هات تره اما دلیل نمیشه که-
ل: ها ها ها ها ها!!!
ت: ای بابا هات تر بودن لیام به این معنی نیست که به نظرم اون-
م: ولی ترسا منو بوس کرد!!!
ل: جدی؟!
ت: اَه خفه شین دیگه!!!
م: آره تازه کجاشو دیدی...ما حتی با هم-
ت: نه دیگه خالی نبند!!!!
م: ولی بدت نمیاد!
ل: تو نمیتونی پُز چیزیو بدی که هنوز اتفاق نیفتاده!!
ت: الان لیام تو رو من کراش زدی؟!
م: آره زده!
ل: نه!
م: پس چرا انقد زرت و پرت میکنی؟! زدی!
ل: گفتم ک نه! خودت اصرار کردی بهت بگم ترسا فک میکنه من هاتم!
م: کراش زدی من میدونم!!!
ل: ای بابا بیخیال نمیشیا.... بابا من گِیم!!!
و سکوت....
ترسا و مایک زمزمه کردند" اوه....."
و دوباره سکوت...
مایک پرسید" پس رو من کراش زدی؟"
لیام و ترسا جفتشون داد زدن" اه خفه شو دیگه!"
مایک زیر لب "شرمنده" یی گفت و به سنگ زیر پاش خیره شد.
ترسا آهی کشید و پرسید" حالا برنامه چیه؟"
لیا چند قدمی به مایک نزدیک شد و گفت" خودت میپری یا خودم هولت بدم؟"
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...