ترسا با ترس از جاش بلند شد و نگاهی معنادار به مایک انداخت که فکش رو منقبض کرده بود و چیزی توی چشماش دیده میشد که ترسا ازش متنفر بود. چیزی نشون میداد مایک قراره به خیال خودش همه چیزو درست کنه.
***
ترسا تو بغل مامانش که با بغض یه ثانیه سرزنش میکرد و ثانیه ی بعد قربون صدقه میرفت، درحال له شدن بود. باباش گوشه ای سیگار میکشید و حرفی نمیزد اما مشخص بود خیالش راحت شده.
ترسا ساکت بود. میدونست اگه از مایک بپرسه مامانش دیوونه میشه اما به جز مایک به هیچ چیز دیگه ای نمیتونست فکر کنه. نمیتونست به اون لحظه که سوار ماشین کردنش فکر نکنه. حتی نمیتونست تصور کنه که دقیقا اونو به چه جرمی قراره متهم کنند. ماشین دزدی؟
رانندگی بدون گواهینامه؟
قتل؟
همکاری با یه باند خلافکار؟
دزدیدن یه دختر هفده ساله؟
مایک هنوز هجده ساله نشده بود برای همین احتمالا زندانیش نمیکردند. شاید هم میکردند. بستگی داشت از چند تا از جرم هاش چشم پوشی کنن.
احساس گناهی که ترسا داشت غیر قابل توصیف بود. اگه میذاشت تو همون زیرزمین مدرسه با یه کاتر عین آدم بمیره هیچوقت کار به اینجا ها کشیده نمیشه. حالا تنها کاری که از دست ترسا برمیومد این بود که خانوادهشو مجبور کنه از مایک شکایت نکنند.
خانم زاکربرگ درحالی که هنوز ترسا رو توی بغلش میفشرد گفت " خدا خانم راس رو خیر بده که بهمون خبر داد چه ماشینی سوار بودین... پسره ی روانی سپردش به یهه مشت لات و لوت که اونا هم وسط بیابون ولش کردن...موندم چه جوری زنده مونده...."
ترسا با تعجب سری تکون داد و فکر کرد که چقدر حیف که یه آدم بی مصرف از روی زمین کم نشده اما حداقل قتل هم از جرمهایی که مایک مرتکب شده بود کم میشه...
اما خب هنوز از شر ماشین دزدی و قتل دومیه و رانندگی بدون گواهینامه و یه سری جرم های دیگه نمیشد خلاص بشه.
موضوع این چیزا نبود. آدم تو بازداشتگاه هم میتونه خودکشی کنه نه؟ اما اگه قرار بود تو یه سلول خودکشی کنه، همون بهتر بود تو زیرزمین مدرسه انجامش میداد.
" میخوام ببینمش."
خانم زاکربرگ با عصبانیت داد زد" اون پسره ی * صفاتی که ترسا فقط معنی بعضیاشونو میدونست* رو؟!"
ترسا با صدایی بغض آلود گفت" مامان... بعد از این همه بلاهایی که سرم اومد... به نظرت نباید یکم باهام راه بیای؟" و خودشم از استعداد بازیگریش تعجب کرد.
خانم زاکربرگ با نارضایتی سری تکان داد و بلافاصله ترسا از اتاقی که توش بودند بیرون پرید.
اومدنی دیده بود مایکو توی کدوم اتاق میبرن و امیدوار بود هنوز همونجا باشه.
وقتی با عجله خودشو به اتاقه رسوند، از پلیس چاقی که خوشبختانه قیافش مهربون میرسید پرسید" مایک اونجاس؟!"
پلیس چاق درحالی که ترسا رو برانداز میکرد گفت " همون بچه خل و چله؟ آره."
- بذار برم تو!
پلیس که حالا فک میکرد ترسا هم دیوونه شده پرسید" مگه خونواده خودت از این پسره شکایت نکردن؟!"
ترسا مصممانه تکرار کرد" بذار برم تو!"
پلیس زیر لب درباره ی اینکه آدم نمیتونه نذاره خود شاکی متهم رو ببینه غرغر کرد و درو باز کرد.
ترسا بلافاصله پرید تو و با قیافه ی متعجب مایک مواجه شد که پشت میز نقره ای بزرگی نشسته بود.
ترسا نگاهی به قیافه ی داغون و ترسیده ی مایک انداخت و درحالی که به قرمزی زیر چشمش اشاره میکرد پرسید" این دیگه چیه؟!"
مایک که هنوز نمیتونست حضور ترسا توی اتاقو هضم کنه گفت" تو اینجا چه غلطی میکنی؟!"
- میخواستم ببینم حالت چطوره و...بهت بگم که نگران نباشی من میتونم مامان بابام و احتمالا همسایمون و اگه خوش شانس باشیم راس رو راضی کنم ازت شکایت نکنن اونجوری فقط جرمت میشه رانندگی بدون گواهینامه... اون چه جوری این جوری شد؟
و دوباره به چشم مایک اشاره کرد.
مایک درحالی که با انگشتاش روی میز ضرب گرفته بود و فکر میکرد زیر لب گفت" خوبه اما فک نمیکنم بتونی راس رو راضی کنی... البته شاید بتونیم یه جوری قضیه رو نشون بدیم که انگار تقصیر من نبوده و من اون لات و لوت ها رو نمیشناختم... مثلا ما راس رو وقتی رو زمین افتاده بود پیدا کردیم و سوارش کردیم تا ببریم بیمارستان و... خب بقیش یکم داستان سرایی میخواد...
+ آره.... حالا اون چجوری شد که اینجوری شد؟
مایک اخمی کرد و با غرغر گفت" اه ترسا نمیشه بیخیال بشی؟!"
ترسا سمجانه "نه" گفت و دست به سینه منتظر توضیح مایک شد.
مایک آهی کشید و درحالی که روی. صندلیش جا به جا میشد زیر لب جواب داد " بابات...."
ترسا اول تعجب کرد و بعد با ناامیدی صورتشو پوشوند و آهی کشید.
وقتی خواست حرفی بزنه، در باز شد و یه پلیسی که همون یارو چاقه نبود و قیافشم اصلا مهربون نبود، وارد شد و با بداخلاقی به مایک گفت" بجنب من ده دقه بیشتر واست وقت جور نمیکنم"
و با سر به مایک اشاره کرد که میتونه بره بیرون.
YOU ARE READING
when you'll die soon
Teen Fictionهر روز، نقابی روی صورتمان میگذاریم و تظاهر میکنیم کسی هستیم که دیگران از ما انتظار دارند. اما اگر بدانی امروز، روز آخرت خواهد بود، اوضاع متفاوت می شود. داستانی طنز،رمانتیک، شایدم یکم اکشن... 😏 خب... این اولین داستان منه پسسسسس هر نظری دارین منو هم...