Part 21 🔱

3.8K 577 434
                                    


2016/03/25
05:21 PM
-قبرستان کِنسال گرین-

بهار نزدیک بود اما هنوز هوا سوز زمستون رو داشت، با این حال اون روز آسمون داشت به جای اون اشک می‌ریخت. این زمین برای این که دخترکش توش آروم بگیره بیش از حد سرد بود، یعنی توی تابوت کوچیکش راحت بود؟ سردش نمی‌شد؟ دلش نمی‌خواست مثل هردفعه که باد می‌اومد، بیاد و جسم کوچیک و ظریفش رو توی بغلش جا بده؟
اصلاً اون چه طور می‌خواست قبول کنه که از این به بعد لیلیانش تنها متعلق به یک مشت خاکه؟
الکس نگاه نگرانش رو به صورت بی حالتش داد و چتری که به دست داشت رو بیشتر بالای سرش گرفت. تهیونگ از اون روز به بعد به زور یک کلمه حرف زده بود و جونگکوک هم، توی بیمارستان بستری بود و دکتر‌ها ازشون خواسته بودن تا یک مدت اون رو به یک آسایشگاه روانی ببرن، ولی تهیونگ حتی به این مسئله هم عکس العمل خاصی نداشت و این که حتی برای تهیونگ مهم نبود همسرش به آسایشگاه روانی بره، الکس رو می‌ترسوند.
چه کسی چشم دیدن زندگی اون سه نفر رو نداشت که انقدر دردناک اون زندگی شادشون رو توی کمتر از یک هفته، ازشون گرفته بود؟
بغضش رو فرو برد و به افراد کمی که دور اون قبر کوچیکی که از این به بعد آرامگاه اون دخترک شیرین بود، جمع شده بودن نگاه کرد.
تنها صدای گریه‌ای که می‌اومد متعلق به مادر تهیونگ بود و اون سکوت تلخ رو دردناک تر می‌کرد.
حتی باورش برای اون هم سخت بود، نمی‌دونست اون دو که عاشقانه لیلیان رو دوست داشتن، چه‌طور قراره با این شرایط کنار بیان!
جونگکوکی که توی یک شب به یک آدم دیگه تبدیل شده بود و تهیونگی که تنها توی دلش با دخترش که حتی نمی‌تونست صداشون رو بشنوه حرف می‌زد...
الکس به قبر خاکستری رنگ نگاه کرد و نفسش رو بیرون داد.
اون قاتلِ یک نفر بود، اما در اصل سه نفر مرده بودند...
اون روز توی اون قبر کوچیک سه نفر دفن شدند.
وقتی کشیشی که بالای قبر ایستاده بود شروع به خوندن دعا کرد بغض توی گلوی اون هم بیشتر و بیشتر شد، چتر رو بیشتر توی دستش فشرد و بعد دوباره به سمت تهیونگ برگشت.
با تموم شدن دعای کشیش و متفرق شدن افرادی که به اونجا اومده بودند، آروم شونه ی تهیونگ رو گرفت و ازش خواست تا از اونجا دور بشه.
وقتی دید تهیونگ هیچ قصدی برای تکون خوردن نداره نگاهش رو به سمت جرج که صورتش از شدت بغض قرمز شده بود برگردوند و زیر لب گفت:

- باید تهیونگ رو از اینجا ببریم...

جرج با شنیدن این حرف سریع زیر پلکش رو پاک کرد و سری به نشونه‌ی تائید تکون داد. مالیان هم که تمام مدت بی صدا اشک می‌ریخت، با دستمالی صورتش رو پاک کرد و اون هم به سمت مادر تهیونگ رفت تا کمی اون زن بیچاره رو که تنها نوه‌اش رو از دست داده بود، آروم کنه.
جرج و الکس زیر شونه‌های تهیونگ رو گرفتند، اما تهیونگ همچنان به قبری که جایگاه ابدی دخترش شده بود و اسم خوش آواش روش حک شده بود، نگاه می‌کرد. با کشیده شدن شونه هاش به خاطر این که هیچ توانی برای مقاومت نداشت، همراه اون دو قدم برداشت و نگاهش تُهیش رو به زمین نم دار دوخت.
دنیا برای اون طوری متوقف شده و توی خلسه فرو رفته بود که حتی دیگه نمی‌دونست چرا نفس می‌کشه، چرا زندست، چرا الان کنار دخترش خاک نشده بود، چرا همچنان این زندگی بدون اون ادامه داشت...
الکس وقتی به ماشین رسیدند در رو براش باز کرد و به تهیونگ کمک کرد تا توی ماشین بشینه. بعد از نشستنش، در رو آروم بست و به سمت جرج که همچنان بغض توی گلوش داشت بهش فشار می‌آورد برگشت، آهی کشید و گفت:

NEMESIS | VKOOK Where stories live. Discover now