Part 30 ⚖

3K 466 134
                                    

2020/11/22

07:12 PM

-کینگز رود-

بیحال و خسته از روز های وحشتناکی که سپری می‌کرد، در حالی که با یک دستش فرمون رو نگه داشته بود، با دست مخالفش شیشه ماشین رو پایین داد. لذتی که برخورد باد سرد زمستونی توی وجودش پخش می‌کرد و پوستش رو می‌سوزوند انقدر برای مغز داغ کرده اش ضروری به نظر می‌رسید که بیخیال بهم ریختگی کلافه کننده موهاش و لباس کم و ناکافیش شد، با دستش موهاش رو عقب زد و تکیه اش رو به لبه ی پنجره ماشین داد. بیخیال نسبت به مسیر پیش روش برای لحظه ای چشم هاش رو بست و نفس عمیقی توی هوای تازه ی شهر کشید. این روز ها انقدری بد و عجیب گذشته بود که حتی همین هوای تازه هم‌ براش چیز دست نیافتنی ای به نظر می‌اومد. برخلاف میل قلبیش پلک هاش رو باز کرد و توی آیینه جلویی ماشین نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد خواست دوباره نگاهش رو به جلو بده که لحظه ای با آشنا به نظر اومدن ماشین پشت سریش، منصرف شده خودش رو کمی جلو کشید و بعد از نگاه کوتاهی که به روبه روش انداخت دوباره نگاه اینبار دقیق ترش رو به ماشین پشت سرش داد. شوکه از واقعیتی که درست جلوی چشم هاش بود خنده ی ناباوری و کرد و روش رو برای لحظه کوتاهی به سمت پنجره ی کنارش برگردوند. مطمئن بود ماشین پشت سرش متعلق به تهیونگه! ولی اون اینجا چیکار می‌کرد؟ نمی‌تونست باور کنه که تمام مسیر رو از خونه تا به اینجا دنبالش اومده باشه. اون داشت تعقیبش می کرد؟ ویکتور دلیلی نداشت که اون رو دنبال کنه... اون فرد بی شک تهیونگ بود و این‌طور به نظر می رسید که به سادگی بیخیال اون دستبند نشده. درسته... چیز طبیعی ای بود. فردی مثل اون که پلیس ماهر و متعهدی بود نمی‌تونست به سادگی از کنار همچین مسئله ای بگذره. اون هم وقتی پای پرونده ای که این همه مدت زندگیش رو مختل کرده بود و همسرش در میون بود. با نقش بستن کلمه ی همسر توی ذهنش پوزخندی زد، بی توجه به بغض تو گلوش پاش رو بیشتر روی گاز فشرد و نیم نگاهی از توی آینه به چهره ی ناواضح تهیونگ داخل ماشین پشتی انداخت. یعنی از دیروز تا حالا چه سناریو هایی توی ذهنش چیده بود؟

حتما به این فکر می‌کرد که تمام این مدت، در حال بازی دادن اون بود. لبخند تلخی که گوشه لبش شکل گرفته بود به خوبی نشون دهنده ی قلب شکسته اش بود. درسته که تهیونگ تقصیری نداشت اما قلب بی منطق اون توقع داشت که همسرش بی چون و چرا بهش اعتماد داشته باشه و حتی با وجود مدرک به اون محکمی لحظه ای هم شکی در موردش به دلش راه نده.

 این واقعا انصاف نبود که اون از هر طرف تحت فشار باشه و حتی دیگه آرامش تهیونگ رو هم نداشته باشه ولی خب... زندگی خیلی وقت بود که دیگه با اون ها منصف نبود.

نگاهش رو دوباره به آیینه ی ماشین داد و اینبار مدت طولانی تری به ماشین تهیونگ که همچنان دنبالش می‌اومد خیره موند و بعد نگاه بی تفاوتش رو به، رو به رو دوخت.

NEMESIS | VKOOK Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin