Part 4 ⚖

5K 759 230
                                    

2019/07/22
07:00 AM
_ساختمان کاونت گاردن_

با صدای زنگ ساعت دیجیتال کنار تختش، از بین لب هاش صدایی درآورد و لای چشم هاش رو باز کرد، سرش به شدت درد میکرد و کمی بی حال بود، بی حوصله روش رو رو برگردوند و با تشخیص ساعت کنار تختش دستش رو دراز کرد و روش زد.

-لعنت.

با دیدن عددی که ساعت نشون میداد، زیر لب گفت و به سختی سر جاش نشست، کم کم خاطرات روز گذشته براش واضح شدن، چشم هاش رو باز هم روی هم بست تا حس بدی که دیروز بهش داده بود رو فراموش کنه، سرش رو توی اتاق چرخوند و با دیدن جای خالی تهیونگ، بدون اینکه به خودش زحمت نشون دادن ریکشنی رو بده، از جاش بلند شد و به سمت‌ حمام رفت.
تهیونگ عادت داشت که همیشه پنج صبح از خونه بیرون بزنه، نمیدونست میخواد روی پرونده اش کار کنه یا فقط از فضای خونه فرار میکرد.‌ به هر حال خوردن صبحانه کنار هم، بوسه ی خداحافظی جلوی در و آرزو کردن برای داشتن یک روز خوب چیز هایی بودن که بدجور توی زندگی مشترک اون دو غریبگی میکرد.

بعد از گرفتن دوش کوتاهی که بعید میدونست ییشتر از پنج دقیقه طول کشیده باشه رو به روی کمد مشترکشون ایستاد و بدون توجه به اینکه لباس هایی که انتخاب میکنه متعلق به خودشه یا تهیونگ اون هارو برداشت و به تن کرد و در حالی که جلوی پیراهن گشاد طوسی رنگش رو داخل شلوارش میکرد با حس آزار دهنده ی برخورد قطرات آب به پوست گردنش به سمت میز توالت رفت و چند ثانیه ای به آینه ی رو به روش خیره شد، دستش رو بلند کرد و زیر چشم هاش کشید، از دیروز دوباره اون خلاء رو توی وجودش احساس میکرد، نمیدونست چرا و به چه دلیل هر روز صبح از خواب بیدار میشه، به کار هاش میرسه و شب دوباره به خواب میره، چرا داشت این زندگی رو ادامه میداد؟ به چه امیدی؟ به چه دلیلی؟
آهی کشید و سشوار رو روشن کرد تا موهاش رو خشک کنه، گهگاهی با حس سوختن پوست سرش به خودش میومد و میفهمید به جای خشک کردن موهاش مدام به فکر فرو میره، زندگی عذاب آورشون... قرار بود تا آخر همین شکلی باشه؟
بعد از اینکه کارش تموم شد، نگاه کلی ای به خودش توی آینه کرد و با وجود اینکه هنوز موهاش نم داشت در حالی که با خودش زمزمه میکرد از اتاق خارج شد.

-همینقدر کافیه.

حتی حوصله ی خوردن یک صبحانه ی حاضری رو هم نداشت، امیدوار بود اِما، مسئول آموزشگاهش قهوه ای رو هم برای اون حاضر کنه، به هر حال اول هفته بود و اون قطعا باید میدونست که قراره به آموزشگاه بیاد.

----------

09:43 AM
_مرکز پلیس لندن_

سرش رو به دستش تکیه داده و به نوشته ها و عکس‌های زیر دستش زل زده بود. هیچ ایده ای نداشت که داره چیکار میکنه ولی اگر کسی ازش میپرسید بهش میگفت که داره روی پرونده کار میکنه، هرچند خودش هم میدونست که ذهنش متمرکز نبود و به جای توجه به اینکه شاید قاتل سرنخی از خودش به جا گذاشته توی افکار زندگی مسخره ی خودش غرق شده بود.
چند دقیقه متوالی بی هدف به عکس اجساد زیر دستش زل زد و کم کم داشت بهش احساس بدی دست میداد که تقه ای به در خورد، بدون اینکه تکیه سرش رو از دستش بگیره، ققط نگاهش رو بالا آورد و اجازه ورود داد.

NEMESIS | VKOOK जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें