_ Il mare è qualcosa come il tuo abbraccio "
Quindi torna al mare-دریا چیزی شبیه به آغوش توئه"
_ پس برگرد به دریات مرینو.***
فلورانس_ جنوب سیه نا_ پنجمین تپه وال دورچا_ عمارت شخصی وینسنت کیم_ ۱۹۰۱
باد شبیه گرگ سیاهی که از دامنه مونته فالترونا زوزه میکشید خودش رو به درز باز پنجره اتاق رسونده بود و سرمایی که از بین حریر ابریشمی لحاف پسر عبور کرد تو پوست گندمیش پیچید و خواب شیرین صبحگاهیش رو بهم زد . بین پلکهاش رو به سختی باز کرد، دستش رو جلوی نور گرفت و با کرختی بالا تنش رو از روی تخت کند و دستش رو بین موهای بهم ریخته و حالتدارش فرو برد و نفس عمیقی کشید .
عطر عود گل نیلوفر شرقی تو فضای خنک اتاقش پیچیده بود و باعث میشد ریه هاش از سلیقه اجباری مادرش پر بشه و تو اعماق قلبش کمی بابت تنها تحمیل زیبای زندگیش ممنون باشه.، اون از عود ها متنفر بود از هر چیزی که تداعی کننده زندگی مرفه اش بود و هر لحظه بیشتر زندانی بودنش رو بهش یاداوری میکرد و حقیقت این بود که به خوبی میدونست قدرتی برای فرار از زندگی که از سال های بعد از رنسانس شروع شده بود، نداره
نگاهش رو سمت شخص مونثی که کنار پنجره ایستاده بود چرخوند و با نگاه بی تفاوتی به لچک سفید رنگی که روی موهای دخترک کج شده بود خیره موند و بی اهمیت به شرم دختر، نیمه برهنه از روی تختش بلند شد و همونطور که بند ربدوشامبر مشکی رنگش رو میبست فاصله اش رو کم کرد و بعد با مکثی انگشت اشاره اش رو زیر چونه دختر گذاشت و با نگاه جدی به مردمک های لرزون ابی رنگش نگاه کرد:
_ به یاد ندارم بهت اجازه داده باشم پنجره اتاقم رو باز کنی و مطمئنم بارها بهت تذکر داده بودم از دمیدن هوای سرد تو اتاقم خوشم نمیاد و تو باز حرفم رو نادیده گرفتی؟! دفعه دیگه که این اتفاق بیوفته مطمئن میشم در حالی که گل های مورد علاقه مادر رو از اون جوزف پیر تحویل میگیری تا به عمارت بیاری، برهنه کل فلورانس رو قدم زده باشی تا درست رو خوب یاد بگیری.
_ تهیونگ؟!
با صدای مادرش نفس عمیقی کشید و با نفرت نگاهش رو سمت در چوبی کندهکاری شده اش برگردوند و همونجور که سمت در میرفت به دخترک که پشت سرش ایستاده بود و از عصبانیت و یا شاید شرم سرش رو تو یقه سفید رنگ لباس مخصوصش پنهان کرده بود دستور داد:
_ وان رو برام پر کن و مطمئن شو گرماش ازاردهنده نباشه.
با تموم شدن حرفش در رو باز کرد و همونجور که با بازی با موهای حالت دارش درگیر بود با کنایه واضحی به مادرش نگاه کرد:
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...