_ Sei il mio caro dolore, la mia ferita più dolorosa, ... e da tanti anni vivi in me e da tanti anni io sono morto in te. Rufo - Il giorno venticinque dicembre 1902
_ تو غم عزیز منی، دردناکترین زخم من،... و تو سالهاست که در من زنده ای
و من در وجود تو سالهاست که مردهام مرینو.
روفئو_ بیست پنجمین روز از دسامبر 1902
***
تنی یخ زده و سرد ، اولین احساس ناآشنایی بود که از پوست انگشتهاش گذر، و به قلبش رسید. نگاهش خیره به تاریکی چشمهای وحشیاش بود و مرینو امواج طوفانی چشمهاش رو پشت پلک های خمارش میدید. عطر تنش با تلخی طعم شرابی صدساله مخلوط و نفسهاش عطری از لاوندر وحشی و بابونههایی خیس شده از بارون شب گذشته رو میداد. نفسهاش رو با مکثی کوتاه آزاد و درحالی که آرشه رو بین انگشتهای استخوانی و یخ زدهاش فشار میداد رو به روفئو که روی تنش خیمه و نگاه تاریکش قفل اجزای چهرهاش بود، لب زد:
_من تمام فنونی که بهم آموزش دادی تا از خودم مراقب کنم رو بخاطر دارم، مجبورم نکن روی خودت امتحانشون کنم جونگکوک.
_ روفئو.
با بیحالی، در حالی که مستی باعث گرفته شدن تارهای صوتیش بود گفت و دستهای از حریر ابریشمی موهای مرینو رو بین انگشت هاش گرفت و در حالی که نوازش وار پیچک موهای مشکی اش رو لمس میکرد، با صدایی جدی ادامه داد؛
_ چرا هربار مجبورم میکنی تا برات تکرارش کنم؟! تو...من رو تنها روفئو صدا میزنی مرینو.
تمام تلاشش رو برای نادیده گرفتن عطر عجیب و تلخ مستیاش کرد و با صدایی که تو گلو خفه و ترسیده آزاد میشد، سعی کرد جملاتش رو از حرف اصلی و عجیب روفئو منحرف کنه، اون از دونستن یک حقیقت حرف زده بود، و اگه روفئو به این زودی میفهمید که اون همه چیز رو درباره نسبت نداشته خانوادگیاشون میدونه و حتی متوجه راز بزرگش درباره دستوراتش به ارتور شده، ممکن بود نقابش رو از چهره برداره و اونوقت واقعا بهش آسیب بزنه، و تهیونگ حالا از هیچ چیزی بیشتر از جونگکوک وحشت و ترس نداشت.
_از روی تنم بلند شو، وزنت دوبرابر لکسیِ و من دلیل این رفتارهای عجیبت رو نمیفهمم.
تک خنده تمسخرآمیزش تنها جوابش به حرف مرینو که با چشمهایی عصبی و ترسیده بهش نگاه میکرد بود. دسته ای از موج موهای دریاییاش رو از روی پیشونیاش کنار زد و درحالی که تلاش میکرد عصبانیت و مستی اش کنترل تنش رو به عهده نگیره، ادامه داد:
_من مرزهایی برای تو گذاشتم؛ از ابتدا تا به الان و توهربار با بی اهمیتی تمامشون رو زیر پا گذاشتی و من از سرکشی های تو نفرت دارم مرینو.
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...