_part22-

2.7K 484 238
                                    


_تو گلوله گل‌های ارکیده‌ای تهیونگ،  و درست زمانی  به قلبم شلیک شدی که  سم‌ به مقدار عاشقانه ای میون نبض تمام خاطراتم پخش، و قلبم به قوت قبل تا ابد عاشق تو ماند...

روفئو_ اولین روز از سال 1901

***

باد از دامنه کوه پایه‌های اطراف زوزه کشان  خودش رو تا درز پنجره باز اتاق رسونده بود  و نفس های تهیونگ بین صدای بوسه اشنای مرد پنهان شده بود،  نفس عمیقی کشید و بین پلک هاش باز و نگاهش تا امتداد  پرده سرکش پنجره نیمه باز رسید.  برف می بارید و شدت بارش حتی از یک ساعت قبل هم شدیدتر شده بود و ساعتی که روی دیوار درست با فاصله نیم متر از مجسمه بزرگ قنطوس زخمی قرار داشت عقربه رو زمان برگشت روفئو نشون می داد، باید تا الان می رسید، کمی دیر کرده بود که به احتمال زیاد کالسکه چی به دلیل بارش شدید برف دید خوبی به مسیر نداشت و به همین دلیل جونگکوک بر خلاف میل باطنی اش با این موضوع مخالفتی نکرده و بهش اجازه داده بود تا سرعت برگشت به عمارت از همیشه کندتر طی بشه.

نفسی کشید و رد داغ بوسه مرد روی گردنش سوخت، لبخندی زد، دست هاش دور شونه فابیو دوباره حلقه شد و چشم هاش عاشقانه ترین نگاه رو به  نگاه گرم پسر دوخت و بعد درحالی که لب هاش لاله نرم گوش پسر رو بوسید با صدایی اروم زمزمه کرد:

_ تا زمان برگشت روفئو زمان زیادی باقی نمونده.

فابیو سرش رو کمی کج کرد، دستش رو دور گردنش پیچید و درحالی که سرش رو کمی بلند میکرد به چشم های بی نظیر پسر خیره موند،  باید عقب میکشید، باید دست هاش رو از دور تنی که دوست قدیمی و چندسالش با جدیتی اشکار تا ابدیت براش ممنوع کرده بود باز میکرد و مایل ها از اغوش گرم و عاشقانه اش  دور میشد اما دلباختگی چندساله اش مانع از اینکار می شد، اون مرینو رو دوست داشت، بیشتر از شنیدن صدای تپش های قلبش، بیشتر از تمام نفس هایی که بازدم میکرد  و نبود مرینو تو تمام روزهای زندگیش ازاردهنده تر از کشیده شدن صدای جیغ مانند ارشه روی یک ویولن قدیمی به دست دختر بچه ای پنج ساله بود. بزاقش رو قورت داد، قصد نداشت تهیونگ رو تو شرایط سختی قرار بده و برای همین باید از روی تنش بلند، و اخرین بوسه رو مهمون یاقوت سبز نگاهش میکرد.

مرینو پلک هاش رو بست، سرش روی تخت فشرده شد و گرمی بوسه ای بین پلک هاش رو سوزوند و بعد به لب هایی که به پیشونیش نزدیک شدند نگاه کرد و با شتاب سرش رو به سمت مخالف برگردوند:

_ نه... پیشونی ام رو نبوس.

فابیو یک تای ابروش رو بالا انداخت، لبش رو بین دندون هاش گرفت و با تکون دادن سرش به نشونه فهمیدن به واکنش عجیب پسر خیره موند. مرینو اما نفسی عمیق کشید، از روی تخت بلند شد و درحالی که موهاش رو روی پیشونی اش مرتب میکرد نگاهش دوباره به پنجره دوخته و اینبار قلبش از نگرانی عجیب فشرده شد:

FLORENCE🎻Where stories live. Discover now