_روبروی تاریخ چشم های تو... اندوه تمام سرنوشتم رو فراموش میکنم و تو با خنجری عمیق و زهرالود از میون تمام خاطرات من میگذری...
مرینو- سومین ماه از سال 1901
***
نگاهش طلاقی دو سیاهچاله تاریک با یک دشت سوخته و قلبی غبار گرفته بود. چشم هاش تاریک و پوزخندی کمرنگ کنج لب هاش نشسته بود و حتی تلاشی برای مخفی کردن تپانچه ای که بین انگشت هاش فشرده میشد در مقابل نگاه ترسیده و خیره تهیونگ نکرد. نگاهش رو از چشم های پسر مقابلش گرفت، صدای فریاد و تهدیدهای مردی که توسط نگهبان ها به بیرون از سالن هدایت میشد اعصابش رو ازار میداد و هر لحظه بیشتر برای کشتن اون مرد تحریک میشد.
با کلافگی پیچی به گردنش داد، با نگاهی تاریک به مرد نگاه کرد، یک قدم جلوتر رفت و بعد ضامن تفنگ رو کشید و قبل از اینکه حرفی بزنه با دیدن تهیونگ که سد نگاهش شد، یک تای ابروش رو بالا انداخت. زبونش رو به دیواره گونه اش فشار داد و با صدایی گرفته و عصبی غرید:
_ از سر راهم برو کنار تهیونگ.
هیچ واکنشی نشون نداد، دست هاش رو دو طرف تنش باز کرد و برای محافظت از مردی که تمام عمر ازارش داده بود، مقابلش ایستاده و سعی در مراقبت کردن ازش داشت. پوزخندش غلیظ تر شد، صدای نفس های سنگینش ازارش میداد و هرلحظه بیشتر از قبل از تهیونگ عصبی میشد. داشت چیکار میکرد؟ داشت از چه کسی مراقبت میکرد؟ از کسی که تمام دوران کودکیش رو زندانیش کرده و...
_ تهیونگ همراه من بیا، اون باعث تمام اتفاقات اخیره.... اون...
با شنیدن صدای مرد که رو به مرینو فریاد میزد و مزخرفاتش رو تو ذهن کوچیک و آسیب دیده پسر پنهان میکرد یک قدم جلوتر رفت و با صدایی بلند فریاد زد:
_ اون دهن مزخرفت رو ببند.
_ تهیونگ اون کسیه که باعث مرگ تالیاست... میفهمی؟ همراه من بیا. اون میخواد انتقام خانواده اش رو از تو بگیره، می خواد تو رو کنار خودش نگه داره تا از من و مادرت انتقام ...
با صدای بلند شلیک گلوله ای سکوت کرد و با نگاهی وحشت زده به تیری که از کنارش گذشت و به گلدون بزرگ و تزیینی که تا چند ثانیه قبل کنار دومین ستون سالن قرار داشت و حالا به هزارتیکه نامنظم از شیشه های رنگی و شکسته تبدیل شده بود خیره موند و بعد نگاهش رو سمت مرینو که دستش رو روی گوش هاش گذاشته و با وحشت و چشم هایی خالی به جونگکوک خیره بود زل زد.
باید مرینو رو با خودش میبرد باید هرجور که شده اون رو همراه خودش میبرد، اون به خوبی از علاقه پسر بزرگتر نسبت به تهیونگ باخبر بود و اگه مرینو رو کنار خودش داشت به راحتی می تونست اون پسر رو دوباره تحت کنترل خودش داشته باشه و با نقشه ای درست انتقام تمام اتفاقات پیش اومده رو ازش بگیره.
بزاقش رو قورت داد و همونطور که کتف هاش به دلیل اعمال فشار بیش از حد دو نگهبان دادگستری اسیب دیده بود. لبش رو تر کرد و دوباره نگاهش رو به تهیونگ دوخت و با صدایی نرم تر زمزمه کرد:
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...