_part17-

2.9K 568 448
                                    

_و من در تجسم آغوش تو مانده‌ام، شبیه آخرین تیر تپانچه‌ات، تو سمت قلب من پرتاب میشوی و من درون تو تا ابد حل میشوم.

روفئو _دهمین ماه 1901

***

_این راز که روفئو هیچ نسبتی با من نداره؟؟

_ منظورت رو...

با دستی که روی لب‌هاش نشست، اخمی کرد، پوزخندی روی لب هایی که زیر انگشت‌های کشیده پسر پنهان شده بودند، نشست و درحالی که تلاش میکرد خودش رو از حصار دست‌های قوی جونگکوک بیرون بکشه با صدایی که از خشم کمی گرفته و دورگه به نظر می‌رسیدند گوش داد و یک تای ابروش رو بالا انداخت:

_ پدر نباید اهمیتی به حرف‌های مرینو بدید، منظورش کاملا واضحه، اون هنوز هم بخاطر اتفاقات گذشته من رو سرزنش و خودش رو برادر من نمی‌دونه. برای همین هیچ تلاشی برای حفظ شان و چهره من مقابل همسرم نمیکنه. اجازه بدید من مرینو رو بابت این حماقت و رفتار بی درایتانه و احمقانه‌‌اش تنبیه, و بعد برای عذرخواهی به منزل خاندان گرواردو برم.

مرد با نگاهی دقیق و موشکافانه به روفئو خیره شد، سرش رو کمی به سمت بالا متمایل و درحالی که چشم‌هاش رو ریز کرده بود به پسر خیره موند، کمی عجیب رفتار میکرد, اضطرابی غیرقابل باور روی چهره همیشه خونسرد و بی‌نقص پسر ارشدش نشسته  بود و این اولین باری بود که اون رو تو این حالت میدید. نفسی عمیق کشید و درحالی که تلاش میکرد اهمیتی به خشم شدیدش نسبت به رفتارهای سرکشانه مرینو نشون نده، تنها به تکون دادن سرش اکتفا و با قدم های بلندی درحالی که سمت پله‌های منتهی به  طبقه بالا می‌رفت لب زد:

_من کمی استراحت میکنم و مادر و خواهرت هم تا قبل از غروب خورشید به اینجا میان و تو روفئو مطمئن شو دلخوری و ناراحتی همسرت رو کاملا از بین ببری.

گفت و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه تو دومین پیچ پله‌ها از دید چشم ‌های به خون نشسته روفئو خارج شد.

جونگکوک نفسش رو با حرص به بیرون آزاد و درحالی که دستش رو از مقابل دهن مرینو برمیداشت از مچ دستش گرفت و دنبال خودش سمت کتابخونه بزرگی که سمت چپ سالن بزرگ عمارت قرار داشت برد و با هل دادنش سمت قفسه‌های فلزی که تا سقف بلند سالن ادامه داشتند، مقابلش ایستاد. نفس هاش رو با حرص آزاد کرد و خیره به چهره تهیونگ که از درد ناشی از کوبیدن شدن کمرش جمع شده بود. به موهاش چنگ انداخت و همون‌طور که سرش رو به سمت عقب متمایل میکرد لب زد:

_متوجه‌ حماقت احمقانه‌ات هستی؟ چه فکری پیش خودت کردی که قصد داشتی درباره حقیقتی که فهمیدی به پدر حرفی بزنی؟!

_نباید می‌گفتم؟! این رو برای من ممنوع نکرده بودی.

تهیونگ با شیطنت و پوزخند گفت و خیره به چشم های به خون نشسته و تاریک روفئو ادامه داد:

FLORENCE🎻Where stories live. Discover now