_و من در تجسم آغوش تو ماندهام، شبیه آخرین تیر تپانچهات، تو سمت قلب من پرتاب میشوی و من درون تو تا ابد حل میشوم.
روفئو _دهمین ماه 1901
***
_این راز که روفئو هیچ نسبتی با من نداره؟؟
_ منظورت رو...
با دستی که روی لبهاش نشست، اخمی کرد، پوزخندی روی لب هایی که زیر انگشتهای کشیده پسر پنهان شده بودند، نشست و درحالی که تلاش میکرد خودش رو از حصار دستهای قوی جونگکوک بیرون بکشه با صدایی که از خشم کمی گرفته و دورگه به نظر میرسیدند گوش داد و یک تای ابروش رو بالا انداخت:
_ پدر نباید اهمیتی به حرفهای مرینو بدید، منظورش کاملا واضحه، اون هنوز هم بخاطر اتفاقات گذشته من رو سرزنش و خودش رو برادر من نمیدونه. برای همین هیچ تلاشی برای حفظ شان و چهره من مقابل همسرم نمیکنه. اجازه بدید من مرینو رو بابت این حماقت و رفتار بی درایتانه و احمقانهاش تنبیه, و بعد برای عذرخواهی به منزل خاندان گرواردو برم.
مرد با نگاهی دقیق و موشکافانه به روفئو خیره شد، سرش رو کمی به سمت بالا متمایل و درحالی که چشمهاش رو ریز کرده بود به پسر خیره موند، کمی عجیب رفتار میکرد, اضطرابی غیرقابل باور روی چهره همیشه خونسرد و بینقص پسر ارشدش نشسته بود و این اولین باری بود که اون رو تو این حالت میدید. نفسی عمیق کشید و درحالی که تلاش میکرد اهمیتی به خشم شدیدش نسبت به رفتارهای سرکشانه مرینو نشون نده، تنها به تکون دادن سرش اکتفا و با قدم های بلندی درحالی که سمت پلههای منتهی به طبقه بالا میرفت لب زد:
_من کمی استراحت میکنم و مادر و خواهرت هم تا قبل از غروب خورشید به اینجا میان و تو روفئو مطمئن شو دلخوری و ناراحتی همسرت رو کاملا از بین ببری.
گفت و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه تو دومین پیچ پلهها از دید چشم های به خون نشسته روفئو خارج شد.
جونگکوک نفسش رو با حرص به بیرون آزاد و درحالی که دستش رو از مقابل دهن مرینو برمیداشت از مچ دستش گرفت و دنبال خودش سمت کتابخونه بزرگی که سمت چپ سالن بزرگ عمارت قرار داشت برد و با هل دادنش سمت قفسههای فلزی که تا سقف بلند سالن ادامه داشتند، مقابلش ایستاد. نفس هاش رو با حرص آزاد کرد و خیره به چهره تهیونگ که از درد ناشی از کوبیدن شدن کمرش جمع شده بود. به موهاش چنگ انداخت و همونطور که سرش رو به سمت عقب متمایل میکرد لب زد:
_متوجه حماقت احمقانهات هستی؟ چه فکری پیش خودت کردی که قصد داشتی درباره حقیقتی که فهمیدی به پدر حرفی بزنی؟!
_نباید میگفتم؟! این رو برای من ممنوع نکرده بودی.
تهیونگ با شیطنت و پوزخند گفت و خیره به چشم های به خون نشسته و تاریک روفئو ادامه داد:
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...