_part 28-

3.4K 440 329
                                    

_رنج غم انگیز و زیبای من...
برای دیدنت مشتاقم اما چشم‌هایم با آخرین اشکی که در انتظارت ریخته بود، برای همیشه ناپدید شد و حالا  در حفره تاریک چشم‌های من  لاوندرهای وحشی تو رویده اند...
دیگر به من برنگرد... هیچ نگاهی اینجا منتظر تو نیست.

مرینو_ پنجمین ماه از سال. 1902

ساعت کمی از هشت شب گذشته بود که در بزرگ و شیشه ای سالن به روی قامت بلند و خسته روفئو باز شد، به خدمتکاری که با دیدنش سمتش دویید نگاهی کوتاه انداخت و بعد در حالی که اور‌کت بلند و مشکی رنگش از روی شونه هاش به پایین خزید با لحنی یکنواخت و خسته درحالی که شقیقه های دردناکش رو لمس میکرد لب زد:

_ مرینو کجاست؟

دختر خدمتکار نگاهش رو از چشم های تاریک اربابش گرفت و بعد درحالی که نگاهش رو به چرم دست سوز کفش های مرد دوخته بود با صدایی اروم جواب داد:

_ تو اتاقشون هستند و برای صرف شام از اتاقشون خارج نشدند.

اخمی غلیظ از شنیدن حرف دختر بین ابروهای جونگکوک نشست. تهیونگ از دستوراتش سرپیچی و وعده های غذاییش رو نادیده گرفته بود این دقیقا خلاف خواسته و انتظارات روفئو بود. با قدم هایی بلند از کنار دختر عبور کرد و سمت پله ها رفت. طبق عادتش یکی از دست هاش روی چوب صیغل خورده نرده ها لغزید و بعد قدم هاش امتداد راهروی بلند رو به سمت اتاق تهیونگ طی کرد. نفس عمیقش رو به بیرون ازاد کرد و بعد درحالی که انگشت هاش دور دستگیره دایره ای پیچیده شد، در اتاق رو باز کرد و بین چارچوب در ایستاد. نگاهش سمت تخت چرخید و خیره به دختری که کنار تخت نشسته و با نگاهی ترسیده بهش خیره بود یک قدم به داخل اتاق برداشت و یکی از دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد.

اخمی بین ابروهاش نشست،نگاهش رو به چهره خوابیده تهیونگ دوخت و بعد با دیدن رنگ پریدگی چهره بی نقصش به قدم هاش سرعت بخشید و کنار تختش ایستاد. به دختر که دستمال رو بین دستش فشار می داد خیره موند و با دیدن رد عجیبی روی چونه تهیونگ دستش رو روی پیشونیش گذاشت و قبل از اینکه صداش کنه، با شنیدن صدای نلی سرش رو بلند کرد:

_ نه... بیدارشون نکنید،  اجازه بدید بخوابن... تازه حالشون بهتر شده و...

کمرش رو صاف کرد و با نگاهی متعجب به دختر خیره شد، به خوبی به یاد داشت زمانی که عمارت رو ترک میکرد تهیونگ حالش خوب و هیچ مشکلی نداشت و حالا اون دختر از چه بهتر شدنی صحبت میکرد. بزاغش رو قورت داد و قبل از اینکه جمله اش رو بیان کنه با دیدن کاسه بزرگ طلایی رنگی که روی پاتختی درست پشت  دختر قرار داشت و دو دستمالی که رو دیواره های کاسه بودند چشم هاش رو ریز کرد.

با قدم های کوتاه درحالی که کوچکترین اهمیتی به ترس دختر نمیداد، تخت رو دور زد و دقیقا روبروی نلی ایستاد. برای چند لحظه کوتاه از بالا به چشم های وحشت زده و دریای متلاطم نگاهش خیره موند  و در کسری از ثانیه دختر رو به کنار هل داد و با دیدن محتوای کاسه و دستمال هایی که به خون اغشته بودند قلبش یک تپش شوکه رو جا انداخت. نفسش رو با حرص به بیرون آزاد کرد و بدون اینکه سمت نلی برگرده دستش به یقه لباس سفیدش چنگ زد و تن ترسیده و لرزون دختر رو به جای اول و مقابل نگاه خشمگین خودش برگردوند. دستمالی که بین دست های دختر چنگ زده شده بود از خونی کمرنگ کثیف به نظر می رسید و این روباه مکار و مظلوم بی شک بلایی سر ازدریابرگشته احمق و ساده اش اورده بود.

FLORENCE🎻Where stories live. Discover now