_رنج غم انگیز و زیبای من...
برای دیدنت مشتاقم اما چشمهایم با آخرین اشکی که در انتظارت ریخته بود، برای همیشه ناپدید شد و حالا در حفره تاریک چشمهای من لاوندرهای وحشی تو رویده اند...
دیگر به من برنگرد... هیچ نگاهی اینجا منتظر تو نیست.مرینو_ پنجمین ماه از سال. 1902
ساعت کمی از هشت شب گذشته بود که در بزرگ و شیشه ای سالن به روی قامت بلند و خسته روفئو باز شد، به خدمتکاری که با دیدنش سمتش دویید نگاهی کوتاه انداخت و بعد در حالی که اورکت بلند و مشکی رنگش از روی شونه هاش به پایین خزید با لحنی یکنواخت و خسته درحالی که شقیقه های دردناکش رو لمس میکرد لب زد:
_ مرینو کجاست؟
دختر خدمتکار نگاهش رو از چشم های تاریک اربابش گرفت و بعد درحالی که نگاهش رو به چرم دست سوز کفش های مرد دوخته بود با صدایی اروم جواب داد:
_ تو اتاقشون هستند و برای صرف شام از اتاقشون خارج نشدند.
اخمی غلیظ از شنیدن حرف دختر بین ابروهای جونگکوک نشست. تهیونگ از دستوراتش سرپیچی و وعده های غذاییش رو نادیده گرفته بود این دقیقا خلاف خواسته و انتظارات روفئو بود. با قدم هایی بلند از کنار دختر عبور کرد و سمت پله ها رفت. طبق عادتش یکی از دست هاش روی چوب صیغل خورده نرده ها لغزید و بعد قدم هاش امتداد راهروی بلند رو به سمت اتاق تهیونگ طی کرد. نفس عمیقش رو به بیرون ازاد کرد و بعد درحالی که انگشت هاش دور دستگیره دایره ای پیچیده شد، در اتاق رو باز کرد و بین چارچوب در ایستاد. نگاهش سمت تخت چرخید و خیره به دختری که کنار تخت نشسته و با نگاهی ترسیده بهش خیره بود یک قدم به داخل اتاق برداشت و یکی از دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد.
اخمی بین ابروهاش نشست،نگاهش رو به چهره خوابیده تهیونگ دوخت و بعد با دیدن رنگ پریدگی چهره بی نقصش به قدم هاش سرعت بخشید و کنار تختش ایستاد. به دختر که دستمال رو بین دستش فشار می داد خیره موند و با دیدن رد عجیبی روی چونه تهیونگ دستش رو روی پیشونیش گذاشت و قبل از اینکه صداش کنه، با شنیدن صدای نلی سرش رو بلند کرد:
_ نه... بیدارشون نکنید، اجازه بدید بخوابن... تازه حالشون بهتر شده و...
کمرش رو صاف کرد و با نگاهی متعجب به دختر خیره شد، به خوبی به یاد داشت زمانی که عمارت رو ترک میکرد تهیونگ حالش خوب و هیچ مشکلی نداشت و حالا اون دختر از چه بهتر شدنی صحبت میکرد. بزاغش رو قورت داد و قبل از اینکه جمله اش رو بیان کنه با دیدن کاسه بزرگ طلایی رنگی که روی پاتختی درست پشت دختر قرار داشت و دو دستمالی که رو دیواره های کاسه بودند چشم هاش رو ریز کرد.
با قدم های کوتاه درحالی که کوچکترین اهمیتی به ترس دختر نمیداد، تخت رو دور زد و دقیقا روبروی نلی ایستاد. برای چند لحظه کوتاه از بالا به چشم های وحشت زده و دریای متلاطم نگاهش خیره موند و در کسری از ثانیه دختر رو به کنار هل داد و با دیدن محتوای کاسه و دستمال هایی که به خون اغشته بودند قلبش یک تپش شوکه رو جا انداخت. نفسش رو با حرص به بیرون آزاد کرد و بدون اینکه سمت نلی برگرده دستش به یقه لباس سفیدش چنگ زد و تن ترسیده و لرزون دختر رو به جای اول و مقابل نگاه خشمگین خودش برگردوند. دستمالی که بین دست های دختر چنگ زده شده بود از خونی کمرنگ کثیف به نظر می رسید و این روباه مکار و مظلوم بی شک بلایی سر ازدریابرگشته احمق و ساده اش اورده بود.
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...