-part30-

3K 439 294
                                    


_ تو با خنجری از میان قلب من گذشتی، روی روحم نقشی از عشق کشیدی و بعد با استخوان های من برای کسی که عاشقش بودی گردنبندی ساختی و من چطور هنوز هم تورو دوست دارم روفئو.

مرینو_ پنجمین ماه از سال 1902

***

در اتاق با ضربه‌ای کوتاه باز و قامت بلند و مردونه جونگکوک در چارچوب در ایستاد. یکی از دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برده بود و بعد درحالی که تلاش میکرد اخم های گره خورده اش کمی باز و چهره‌اش خشم سرکوب شده اتفاقات اخیر رو به رخ چشم های بی نقص و یاقوت‌های اشک آلود تهیونگ نکشه، یک قدم به سمتش برداشت و نگاهش موشکافانه به چشم هایی خیره شد که از نگاه کردن بهش فراری بودند.

صورتش کمی رنگ پریده‌تر از هر زمانی به نظر می‌رسید، دو مرداب گود زیر چشم‌هاش حلقه بسته بود و نیلوفرهای اشک آلود و سرخ چشم‌هاش بی روح و غمزده نگاهش میکردند. با قدم های بلند جلو‌ رفت، یکی از دست هاش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و بعد درحالی که روبروی تهیونگ که لحاف سبز یشمی رنگ رو روی شونه هاش انداخته بود و موهاش که هنوز از بازی احمقانه‌اش خیس بود روی پیشونیش نشسته و‌ چهره‌اش رو‌ گستاخ تر به رخ نگاه جدی و عصبی جونگکوک میکشید. انگشت‌های کشیده‌اش تا زیر چونه مرینو بالا رفت و بعد درحالی که با نگاهی خالی از احساس بهش زل زده بود با صدایی خونسرد اما جدی سوالش رو‌ پرسید:

_بهم بگو مرینو، دلیل کار احمقانه امروزت چی بود؟!

کمتر از سی ثانیه صبر کرد و بعد درحالی که انتظاری برای گرفتن جوابی نداشت بزاقش رو‌ با کلافگی قورت داد. باید حرف میزد، مرینو باید حرف میزد تا روفئو یک دلیل برای ادامه زندگی پیدا میکرد و این سکوت لعنتی و بی رحمانه‌اش انتقام سختی برای زندگی اون بود.
مقابل پاهاش روی یکی از زانوهاش نشست نفسش رو به آرومی آزاد کرد و بعد درحالی که نگاهش حتی برای لحظه‌ای مروارید رنگ پریده نگاه پسرش رو ترک نمی‌کرد با جدیتی ذاتی و همیشگی بی اهمیت به جواب سوالش ادامه داد:

_خوب گوش کن مرینو، کار امروزت رو میذارم پای حس سوگواری شدیدی که داشتی اما باید بدونی دفعه دومی وجود نداره، اگه فقط یکبار دیگه به خودت صدمه بزنی یا حتی فکرش از اون مغز کوچولوت بگذره باور کن تنها با نشستن مقابلت و گفتن این حرف ‌ها تموم نمیشه.

پوزخندی که روی لب های پسر نشست یک تای ابروهای جونگکوک رو بالا انداخت، کمی سرش رو به سمت عقب متمایل کرد و بعد درحالی که تلاش میکرد از آرامش عجیب نگاهش دلیل کارهاش رو بفهمه نفسی عمیق کشید و بعد بدون اینکه حرفی بزنه از مقابل پاهاش بلند شد و روبروش ایستاد. برای دیدنش سرش رو تا آخرین حد ممکن خم کرد و انگشت هاش هنوز زیر چونه پسر نشسته و پوست بخ زده و سردش رو نوازش میکرد. مرینو حرف نمی‌زد، از نگاه کردن بهش فراری بود، روی جینو تپانچه‌اش رو کشیده بود و حتی به زانوی پرستاری که بی‌شک تا ابد میلنگید شلیک کرده بود.
مرینو شبیه به خودش نبود و این روفئو رو میترسوند.

FLORENCE🎻Where stories live. Discover now