_ به من برمیگردی مرینو
تویی که در تار و پود قلبم پنهان شدی و
سیصد سال بعد درست لحظه ای که برای دلتنگی تو با دویست و شیش استخوانم منتظرم تا در آغوشت بگیرم.روفئو_ دسامبر _ 1901
***
صدای همهمه هنوز هم به راحتی به گوش می رسید و تهیونگ کنار تخت بزرگش درحالی که زانوهاش رو در اغوش کشیده ، خیره به سقف نشسته بود. چهره ترسیده و نگاه متعجب اشرافی که بهش چشم دوخته بودند و در کسری از ثانیه با صدای بلند خبرنگار جوانی که اون رو ساحره خطاب کرده بود و در طول شب در جشن حضور داشت تا لحظه تاریخی وصلت دو خاندان بزرگ ایتالیا ، که حالا سوژه دومش قرار گرفته بود رو ثبت کنه، باعث شده بود تا همه با وحشت ازش فاصله بگیرند و کنار گوش های هم اون رو ساحره ای که در مقابل چشم بینا روحش رو به شیطان فروخته بود، خطاب کنند.
همه چیز سریع اتفاق افتاده بود، درست در پنج قدمی برادرش که با نگاهی کنجکاو به اشفتگیش خیره بود. لرزش ساتن انتهای نقابش رو روی گردنش و بعد سنگینی که از سمت چپ صورتش جدا، و درکسری از ثانیه مقابل پاهاش افتاده بود، رو حس کرده بود. و بعد صدای ترسیده تالیا، نگاه وحشت زده مادرش در حالی که روی سینه اش صلیب می کشید، چهره خشمگین پدرش و چهره خونسرد روفئو اخرین چیزهایی بودند که دیده بود. رد دست های مشاور کلینت هنوز هم روی بازوهاش درد میکرد و مطمئن بود اینبار حتی وجود روفئو هم نمی تونست مانع از تصمیم پدرش بابت به قتل رسوندن ننگ و خجالت خاندان کیم بشه.
صدای سرفه های نلی حتی برای لحظه ای قطع نمیشد و ساعت بزرگ و دایره ای شکل اتاق که دقیقا روی دیوار روبروش قرار داشت، نشون از به اتمام رسیدن جشنی که شباهتی به یک ضیافت با شکوه نداشت و بر خلاف میل برادرش بهم نخورده بود و اکثر اشراف کنجکاوی رو به ترسشون ترجیح داده بودند و تا پایان مهمونی تو سالن ایستاده بودند. می داد.
با صدای در سرش رو بلند و دستمال خیس رو از روی پیشونی نلی که روی تختش خوابیده بود و تب شدیدش حتی به پایین اومدن نزدیک هم نشده بود، برداشت، سرش رو با نگرانی سمت در برگردوند و با دیدن چهره مردی که دلیل تپش های قلبش بود کمی بیشتر خودش رو به تخت نزدیک و چشمش رو پنهان کرد. نگاهش هنوز هم به چهره مردی خیره بود که تو تاریکی اتاق دنبالش می گشت و تهیونگ توانایی و جرعت روبرو شدن باهاش رو نداشت، از اینکه شاهد نگاه هایی ترسیده و منزجر کننده از سمت فابیو باشه به مرز جنون می رسوندش و قصد نداشت هیچوقت اون مرد رو در حالی که انقدر ضعیف و بی پناه بود از دست بده.
مردی که عطر اوایل مِی ، درست لحظه ای که اولین شکوفه نارنج روی درخت روبروی اتاقش جوونه میزد رو می داد، مردی که تهیونگ با اولین لمس سر انگشت هاش درحالی که بهش اموزش می داد ویولن رو چطور روی شونه اش نگه داره از استخون های دستش گذشته بود و به مرز باریک قلبش رسیده بود و سالها بود که تمام قلبش تنها به امید دیدن اون مرد تو قفسه دردناک سینه اش می تپید.
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...