_ من کنارت ایستادم...با فاصله ای بیشتر از یک جهان ،بهت نگاه میکنم و اجازه میدم دست هات اخرین بوسه رو به گونه هام بزنن .
من غرق شدم جونگکوک...تو درست روبروی منی و من شبیه اخرین نفس های سنگین یک وال تو تاریکترین نقطه دریا برای 300 مین سال زندگیم منتظرت میمونم تا دوباره اسمم رو صدا بزنی...
اسمم رو صدا بزنی و من برای تو با استخون هایی که تو سینه ام باقی مونده دوباره نفس بکشم .
قایقت رو برگردون روفئو ، من با پاهایی که به سنگ های سنگینی زنجیر شدن ، تو تنهاترین نقطه از دریا اسیر شدم...
من شنا بلد نیستم روفئو... فقط تو میتونی نجاتم بدی...
من یاد نگرفتم بدون تو...
بعد از تو نفس بکشم...مرینو- بیست پنجمین شب از ماه سوم- سال 1901
***
صدای خنده های بلند پدرش تو سالن نسبتا شلوغ از مهمون هایی که تو عمارت حضور داشتند پیچیده بود ، عطر غذاهای متفاوتی از پنجره باز اشپزخونه مجزایی که تو قسمت بیرونی عمارت قرارداشت خودش رو به درز باز پنجره راهرو طبقه سوم رسونده بود و معده گشنه تهیونگ از استرس و ضعف به هم پیچ می خورد.
نفس عمیقی کشید، دستش رو طبق عادتش روی چشم بندش کشید و چشم هاش رو برای لحظه ای بست. واقعیت این بود که اگر پای گریس و تجدید خاطراتی که هرچند کوتاه اما هنوز براش دلنشین بودند، وسط نبود. هیچوقت بعد از کاری که جونگکوک انجام داده بود دوباره برای حرف زدن با جونگکوک پیش قدم نمی شد. هنوز گرمی لب های ممنوعه برادرش رو روی لب هاش حس میکرد و با تمام تلاشی که برای فراموش کردن اتفاقات صبح انجام داده بود اما هنوز هم ته قلبش از روبروی با برادرش اجتناب میکرد.
_ خورشید غروب کرد مرینو.
این جمله رو گریس با صدای ارومی زمانی که با دوقدم فاصله پشت سرش ایستاده بود گفت و با این حرف بهش اطلاع داد که زمان طولانی رو پشت در بسته اتاق برادرش بی حرکت ایستاده ، نفس عمیقش رو به هوای مطبوع سالن هدیه داد و با انگشت اشاره اش ضربه ارومی به در زد و بعد دستگیره در رو چرخوند. با نگاهش تو فضای بزرگ اتاق دنبال برادرش گشت و با دیدنش کنار پنجره بزرگ و قدی اتاق، در حالی که روی صندلی چوبیش نشسته بود و پالت چوبی رنگ رو دستش گرفته بود ، و قلمو رو روی تابلویی که تهیونگ دیدی بهش نداشت حرکت می داد. سرفه مصلحتی کرد و با دیدن چشم های تاریک جونگکوک که از بوم گرفته و سمتش برگشتند، بزاقش رو قورت داد و همونطور که گوشه لبش رو گاز می گرفت با انگشت به در اشاره کرد و لب زد:
_ در زدم و بعد اومدم داخل.
به خوبی از حساسیت برادرش درباره ورود بدون اذن و اجازه به اتاقش با خبر بود و حالا که بوم های ممنوعه ای که هیچکس حق دیدنشون رو نداشت به اتاقش برگردونده بود ، مسلما این حساسیت تشدید شده بود. به نگاه تاریکش چشم دوخت و ترجیح داد حالا که ازش درخواستی داره نقاب برادر کوچکتری که بلده چطور محترمانه برخورد کنه رو به چهره اش بزنه.
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...