انگشت هام رو روی چوب نسکافه ای رنگ نردها میزارم و از پله ها بالا میرم... در اتاقش بسته است اما... بوی عطر غریبه ای که پاش رو تو قلمرو من گذاشته کل فضای عمارت رو برداشته و من...
تنها یه دلیل برای خورد نکردن اون گردن ظریف و قشنگش دارم...در رو باز میکنم و خیره به تن برهنه اش که تو تن اون فاحشه حرکت میکنه، به دیوار روبروش تکیه میدم و سعی میکنم به هیچ چیز جز چشم های مشکیش که با شیطنت بهم نگاه میکنن، خیره نشم...
اون دیوونه است... جنون داره و این جنون... باعث میشه بیشتر از هر وقتی دلم بخواد تنش که با تن کس دیگه ای لمس شده رو تو رود آرنو غرق کنم و بعد بی توجه به سرمای هوا، روی یکی از صندلی های فلزی سن مارکو بشینم و سیگارم رو دود کنم و بی اهمیت به روحیه اون شاعرهای لعنتی که به دست و پا زدن معشوقه ام، نگاه میکنن کمی فقط کمی از اسپرسوی فرانسویم رو مزه کنم و اشک هام رو با دستمالی که تو 12 سالگی برام گلدوزی کرده پاک کنم...جنون اسم دیگه تهیونگه...
اسم دیگه اونه... وقتی از اون پسر فاصله میگیره و صورتش رو بجای انگشت های کشیده اش برای برداشتن سیگار از کنار لبم جلو میاره و سعی میکنه با کشیدن نوک انگشت های پاهاش روی تن منقبض شده ام من رو تحریک کنه ولی...
هیچکس به اندازه من دیوونه هارو نمیشناسه...
هیچکس به اندازه من پسری که موهای مشکیش با رنگ برنزه پوستش در تضاده و تو اون یشمی کاناپه مخملیش اشراف زادگیش رو به نمایش گذاشته نمیشناسه...
و من بهتر از هر کسی میدونم اگه یکروز کنارش نباشم... اسمش اوازه فلورانس میشه و این موضوعیه که پدر ازش متنفره...خیره به چشم هاش سمتش خم میشم و بی توجه به شرابی لب هاش، با قلمویی که هنوز از رنگ قرمز خیسه، روی رد ارغوانی بوسه اون فاحشه یه ضربدر بزرگ میکشم و انگشت هام دور گردنش حلقه میشن...
اون مال منه...
تهیونگ ممنوعه ترین ادم تو این شهر و من... اهمیتی به این که تمام فلورانس رو برای داشتنش به خون بکشم نمیدم...جگ
روفئو_ 15 می 1901
....
مه غلیظ تر و هوا سردتر از چند ثانیه قبل به نظر می رسید، صدای باد شمالی که از جنوب خودش رو به فضای خالی بین تن هاشون رسونده بود سکوت وهم آور جنگل رو شکسته بود و جونگکوک هنوز نگاهش خیره به تیری بود که از کمان آزاد و تا قلب تهیونگ تنها صدم ثانیه ای فاصله داشت.
نگاهش رو از مچ پای زخمی اسبش گرفت، با صدای خس،خس برگ های پاییزی اخمی بین ابروهاش نشست و با دیدن سایه ای که با فاصله کمی سمت دیگه رودخانه و درست پشت درخت سروی ایستاده بود اخمش غلیظتر و کمی روی زمین خیس جا به جا شد، چشم هاش با دیدن تیری که از کمون چوبی مرد رها و به سمتش پرتاب شد، پلک کندی زد و بعد خودش رو سمت سنگی که نزدیکش بود کشید، در لحظه اخر با دردی که تو بازوش پیچید و خراش بزرگی که روی بازوی دست چپش ایجاد شد ناله بلندی کرد و دستش رو روی زخمش گذاشت.
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...