تو ترقوه منی اولین استخوان از تنی که با عشق تو شکل گرفت و با اولین اشک تو از دردی عمیق در دشت سبز نگاهت شکست و به درخت بابونه بوسههای تو تبدیل شد
روفئو_1901
***
_ فقط متاسفانه ایشون یکی از چشم هاشون رو از دست دادند.
مرد با صدایی گنگ و مبهم گفت، از نگاه کردن به چشم های تاریک و خسته اربابش سر باز زد و بعد از اتمام حرفی که به سختی بیان کرده بود، یک قدم نامحسوس به عقب برداشت، هوای سالن نشیمن گرفته و مملو از غمی عمیق شده بود، صدای نفس هایی که برای لحظه ای تند و بعد در میون نبض کند مرد گم شد، اضطرابش رو شدیدتر و باعث شد مرد قدم بلندتری به عقب برداره.
_ منظورت چیه؟
صدای فریادش ستون های بلند و قدیمی عمارت رو لرزوند، با قدم بلندی سمت مرد خیز برداشت و در حالی که از یقه بلوز کهنه و نیمه چرکش می گرفت، با عصبانیت خیره به نگاه وحشت زده ای که بهش خیره بود جمله اش رو با خشم بیشتری فریاد زد:
_ حرفت رو دوباره و واضح بیان کن، منظورت از اینکه یک چشمش رو از دست داده چیه؟
_ متاسفم قربان .
کندی نفس های لرزونش رو به خوبی حس کرد، غم به خشمش چیره شده بود و جونگکوک یک قدم به عقب برداشت، نفس هاش رو با کندی و بی میلی آزاد کرد و بعد درحالی که تلاش میکرد خودش رو کنترل کنه به خدمتکاری که تمام مدت کنار در سالن می ایستاد، دستور داد:
_ کتم رو برام بیار، همینطور کلتام رو.
گفت و درحالی که از کنار مرد عبور میکرد در لحظه آخر نگاهش رو به چشم هایی دوخت که با نگرانی بهش خیره بودند و در اون لحظه هیچ چیزی براش اهمیتی نداشت. صدای قدمهای شتاب زده مرد پشت سرش کلافه اش کرده بود، کنار ماشین ایستاد و درحالی که منتظر نموند تا در رو براش باز کنند، سوار شد و به مرد که بعد از گرفتن کت و تفنگش از دست خدمتکار جوانی که چند قدم دورتر ایستاده بود، چشم هاش رو بست و با لحنی عصبی و تلخ دستور حرکت کردن رو صادر کرد.
از این حماقت که احساس کرده بود تهیونگ رو به مکان دورتری فرستادند و تمام این پنج روز واتیکان رو زیر و رو کرده بود بیشتر از هرچیزی عصبی بود، چطور اولین قانون خانوادگیشون رو به این راحتی به فراموشی سپرده بود، زمانی که میخوای گنجی روپنهان کنی اون رو مقابل نگاه دیگران به نمایش بذار... و فراموشی ساده ترین اصل خانوادگیشون تهیونگ رو که در نزدیکترین کلیسای متروکه فلورانس زندانی شده بود مایلها ازش دور و دشت سبز نگاهش رو تا ابد ازش گرفته بود.
دندون هاش رو روی هم فشار داد، خشم به تک تک اجزای بدنش حمله ور شده بود و فشار انگشت هاش دور تفنگ مشکی رنگش هرلحظه بیشتر میشد، باخت در مقابل خاندان کیم نه تنها برای اولین و یا حتی دومین بار، بلکه برای پنجمین بار شبیه قهقهه بلندی به رخش کشیده شد، و حماقتش دوباره و دوباره اون رو در این موقعیت قرار داده بود، اون زن باید تاوان سختی پس میداد و جونگکوک قسم میخورد اینبار قصد کوتاه اومدن نداشت، اونها حق نداشتند به مرینو آسیب بزنند، مرینو تنها متعلق به اون و تنها نقطه ضعف قوی کیم در مقابل انتقامی بود که حالا تا اجرا شدنش تنها چند روز باقی مانده بود و اگر کیم با اسیب دیدن تهیونگ مشکلی نداشت، روفئو نمی تونست اون پسر رو به عنوان گروگان و انتقام تلخ چندین سالهاش کنار خودش نگه داره.
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...