-part4-

4.2K 834 313
                                    

_تو همیشه متفاوت بودی تهیونگ...  بر خلاف تمام اون اشراف زاده‌های لعنتی، تو انقدر متفاوت بودی که روی آجرهای شکسته و سُست رود آرنو روبروم ایستادی و اون تپانچه رو سمت قلبم نشونه گرفتی و از دوست داشتنم حرف میزنی...
و من بخاطرت یک‌ قدم به اون‌ چشم های وحشی و غرق خونت نزدیکتر می شم...
من خود تنهاییم تهیونگ... خودِ تمام عوضی بودن های جهان... خودِ اشغال ترین آدمی که میتونه وجود داشته باشه و خودِ اون تیری که از تپانچه ات ازاد میشه و تو قلب خودت فرو‌ میره...
پس منو از چی میترسونی هوم؟؟ از چی؟

روفئو- 17جوئن-1901

                      ***

_ می دونی امروز به خاطرت چه معامله ای کردم ؟

تهیونگ تکون محکمی سر جاش خورد و دستش رو روی دستی که چشم بیناش رو پوشونده بود و حالا هیچ چیزی بجز سیاهی مقابلش چشم هاش قرار نداشت، گذاشت و با صدای نسبتا بلندی لب زد:

_ داری چیکار می کنی دستت رو بردار.

_ فکر میکنی ارزشش رو داشتی؟

کنار گوشش زمزمه کرد و با نشستن دست های سرد تهیونگ روی سینه گرم و برهنه اش پوزخندی زد و  ادامه داد:

_ بهتره داشته باشی تهیونگ، بهتره ارزش تمام خط قرمز هایی که بخاطرت از بین می برم رو داشته باشی اما...

لب هاش اینبار تا نزدیکی لاله گوشش جلو رفت، نفس داغش رو نزدیکی  نقطه حساس شاهرگ تهیونگ ازاد کرد و با کج شدن گردنش لبخند کمرنگی زد و با چشم های که بر خلاف لب هاش وحشی و ترسناک به نظر میرسیدند ، ادامه داد:

_  تا اون زمان، فاصله ات رو با ادم ها حفظ کن  مرینو. نمیخوام دوباره بخاطرت دست به کاری بزنم که ز انجام دادنش متنفرم.

لرزی که تو تنش نشست با سکوت ناگهانی برادرش بیشتر شد و قبل از  اینکه منظورش از تمام این حرف هارو بپرسه با نرمی چیزی که روی لب هاش احساس کرد، نفسش تو سینه حبس شد و سرش رو کمی عقب تر برد...

به چشم های بسته مرینو خیره موند. پوزخندی که روی لب هاش نشسته بود پررنگتر شد و مشت هایی که روی سینه برهنه اش می نشست تا به عقب هولش بده بیشتر سرگرمش میکرد. مردمک هاش با مکث روی اجزای صورت تهیونگ چرخید، خال های روی صورتش رو از نظر گذروند و لبخند روی لبش کمرنگتر شد، عطر متفاوتی از تنش درست از نزدیکی گردنش به مشامش می رسید و این برای متورم کردن رگ های گردن و کنار شقیقه های پسری که چشم هاش برق خاطراتی رو درست پشت تاریکی  نگاهش پنهان کرده بود، کافی به نظر می رسید. یقه لباس سفید رنگش باز بود و استخون های ترقوه ای که ساخته شده بود تا گل های بابونه وحشی‌اش رو مابین نبض و قلبش بکاره کاملا به نمایش گذاشته شده بود و از تنش گرمایی متضاد از سرمای همیشگی تنش ساطح می شد.  دستش رو از روی چشم سمت راستش برداشت ،  به نگاهی که با ترس و عصبانیت بهش خیره شده بود لبخندی زد،
نگاهش رو به مردمک های لرزونی که هنوز شوکه بود دوخت و دو تا از انگشت هایی که لب های نرم و قلبی شکل پسر مقابلش رو قفل کرده بودند رو دوباره روی لب های مرینو فشار داد و بعد دستش رو عقب کشید.

FLORENCE🎻Where stories live. Discover now