چشمهاش زیبا و غمگین بود... چشمهاش ترسیمی از زیباترین نقاشی های نکشیده یک جهان بود و من نقاشی بودم که قلبم رو جایی میون مردمک های لرزون و تاریکش پشت یک تابلوی دزدیده شده از عشقش جا گذاشتم و زمانی که به خودم اومدم تو زیرزمین یک عمارت سنگی زندانی دیوی بودم که به نقاشی ها علاقهای نداشت.
مرینو دوازدهمین روز از پنجمین ماه سال1901***
خاک های نمدار چنگ زده بین انگشت هاش له شده بود، عطر بارونی که روی خاک تو فضای مه گرفته قبرستان اختصاصی اشراف تو هوای سرد و غم انگیز پخش شده بود همه چیز رو تلخ تر به تصویر می کشید و غم به قوت قبل تو مراسم کوچک و چندنفرشون پابرجا بود... نفس هاش تو شیار پنجم قفسه سینه اش تا ابدیت حبس شده بود و به یاد نداشت اخرین باری که چشم هاش خیس نبود به چه زمانی برمیگشت.
پنج روز از شبی که خبر مرگ خواهرش رو شنیده بود می گذشت، و دقیقا پنج روز تمام زمان برده بود تا از میون خاکسترهای عمارت سوخته لباس های تنی پیدا شد که متعلق به دختر و جسم و جنینی بود که دیگه وجود نداشتند... تهیونگ تمام این خاطرات عجیب و عذاب اور رو به سختی تحمل میکرد و به ندرت و به گونه ای تار و مبهم خاطراتی شیرین و چهره خواهرش رو به یاد می اورد... تو مراسم خصوصی که به دستور جونگکوک هیچکس حضور نداشت، جز هوسوک اون مردک عوضی و خودخواه و خانواده اش که تنها با چهره ای گرفته و ناراضی از اتفاقات پیش اومده به مراسم اومده بودند و بعد از چند دقیقه کوتاه به سرعت اون مکان رو ترک و به عمارت لعنتی برگشته بودند که خواهرش دیگه اونجا حضور نداشت.
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...