-part29-

2.9K 457 201
                                    

چشم‌هاش زیبا و غمگین بود... چشم‌هاش ترسیمی از زیباترین نقاشی های نکشیده یک جهان بود و من نقاشی بودم که قلبم رو جایی میون مردمک های لرزون و تاریکش پشت یک تابلوی دزدیده شده از عشقش جا گذاشتم و زمانی که به خودم اومدم تو زیرزمین یک عمارت سنگی زندانی دیوی بودم که به نقاشی ها علاقه‌ای نداشت.
مرینو دوازدهمین روز از پنجمین ماه سال1901

***

خاک های نمدار چنگ زده بین انگشت هاش له شده بود، عطر بارونی که روی خاک تو فضای مه گرفته قبرستان اختصاصی اشراف تو هوای سرد و غم انگیز پخش شده بود همه چیز رو تلخ تر به تصویر می کشید و غم به قوت قبل تو مراسم کوچک و چندنفرشون پابرجا بود...  نفس هاش تو شیار پنجم قفسه سینه اش تا  ابدیت حبس شده بود و به یاد نداشت اخرین باری که چشم هاش خیس نبود به چه زمانی برمیگشت.

پنج روز از شبی که خبر مرگ خواهرش  رو شنیده بود می گذشت، و دقیقا پنج روز تمام زمان برده بود تا از میون خاکسترهای عمارت سوخته لباس های تنی پیدا شد که متعلق به دختر و جسم و جنینی  بود که دیگه وجود نداشتند... تهیونگ تمام این خاطرات عجیب و عذاب اور رو به سختی تحمل میکرد و به ندرت و به گونه ای تار و مبهم خاطراتی شیرین و چهره خواهرش رو به یاد می اورد... تو مراسم خصوصی که به دستور جونگکوک هیچکس حضور نداشت، جز هوسوک  اون مردک عوضی و خودخواه و خانواده اش که تنها با چهره ای گرفته و ناراضی از اتفاقات پیش اومده به مراسم اومده بودند و بعد از چند دقیقه کوتاه به سرعت اون مکان رو ترک و به عمارت لعنتی برگشته بودند که خواهرش دیگه اونجا حضور نداشت.

FLORENCE🎻Where stories live. Discover now