_part21-

3.1K 581 463
                                    

امروز دیدمت  با فاصله‌ای بیشتر از یک جهان
پشت پرچین های گل سرخ،
کنار کالسکه ای قدیمی ایستاده بودی و چشم هات طوفانی‌ترین نگاه تاریخ رو به یغما برده بود.
قلبم برای نگاهت تنگ بود و امروز شیرین‌ترین اشک‌ها از  دشت سوخته نگاهم روی قاب عکست بارید.

_مرینو_دوازدهمین روز از سومین ماه1901

***

_ جئون جونگکوک

اسمی که شنید از بین هاله مبهمی از خاطراتی فراموش شده و قدیمی گذشت و زنده شد. بزاقش رو قورت داد و یک قدم به عقب برداشت، یکی از دست هاش روی لب هاش نشست و نگاه شوکه اش چشم های تاریک برادرش رو ترک نکرد.

جئون؛ کلمه ای آشنا و ممنوعه بود، هیچکس، هرگز ، بجز بیست و دومین روز از ماه اکتبر حق بیان کردن این اسم رو نداشت، هیچکس به خودش اجازه صحبت کردن درباره‌ی مرگ خاندان بزرگ و معتمد جئون رو نمی داد. اما با اینحال پدرش هر سال درست روز سالگرد مرگ دردناک دوست قدیمی اش در کلیسای بزرگ سانتاماریا مراسم یادبودی خصوصی برگذار میکرد و شاید تنها همون روز کسی قادر به بیان کردن اسم اون خاندان اون هم تنها در حد یک یاداوری کوتاه بود.

نگاهش روی چشم های مشکی مرد دوباره نشست، و بدون اینکه اهمیتی به ارتور که اینبار برای سومین بار اسمش رو صدا میزد بده، فاصله عقب رفته اش رو برگشت، مقابل نگاهش، خیره به شونه های متناسب و محکمش ایستاد و بعد با صدایی که ناباوری رو می‌نواخت لب زد:

_ تو پسر...دوست قدیمی و شخص عزیز پدری؟ تو همون پسری که پشت دنیایی از شایعه ها پنهان شد و داستان های زیادی از سرگذشتت هنوز هم بین اشراف تعریف میشه؟

پوزخند زد، دستش رو تا نزدیکی سینه بالا  اورد و بعد نمایشی ترین احترام رو به مضحکانه ترین شکل ممکن انجام داد و کمرش رو با احترامی دروغین کمی خم کرد:

_ از آشناییت خوشبختم مرینوِ من.

مردمک های نگاهش مژه های بلند پسر رو دنبال کرد، تو نگاهش اقیانوسی شناور بود و عصبانیت به خونسردی ذاتیش چیره شده بود. مرینو کمی گلوش رو صاف کرد،  صداش گرفته بود و سوالی روی لب هاش جاری شد که قصد پرسیدنش رو نداشت.

_ اما اگه تو واقعا همون پسر داستان های قدیمی اشراف هستی، چرا تو تمام این سال ها تو یکی از مراسماتی که پدر برای خانواده ات برپا میکرد شرکت، و هرگز این راز رو فاش نکردی؟ تو هرگز تو مراسمات به احترامشون قدمی جلو نذاشتی و بیشتر اوقات همراه ما به کلیسا نیومدی؟

پوزخند زد تاریک و خسته، لبخندی پشت نگاهش مرد و پرنده غم دوباره روی مژه هاش نشست، کمی به سمت تهیونگ  خم شد، عطر تنش رو نفس کشید و بعد خیره به دشت گیج و طوفانی نگاهش نقابش رو روی صورتش حفظ و خونسرد جواب داد:

FLORENCE🎻Where stories live. Discover now