امروز دیدمت با فاصلهای بیشتر از یک جهان
پشت پرچین های گل سرخ،
کنار کالسکه ای قدیمی ایستاده بودی و چشم هات طوفانیترین نگاه تاریخ رو به یغما برده بود.
قلبم برای نگاهت تنگ بود و امروز شیرینترین اشکها از دشت سوخته نگاهم روی قاب عکست بارید._مرینو_دوازدهمین روز از سومین ماه1901
***
_ جئون جونگکوک
اسمی که شنید از بین هاله مبهمی از خاطراتی فراموش شده و قدیمی گذشت و زنده شد. بزاقش رو قورت داد و یک قدم به عقب برداشت، یکی از دست هاش روی لب هاش نشست و نگاه شوکه اش چشم های تاریک برادرش رو ترک نکرد.
جئون؛ کلمه ای آشنا و ممنوعه بود، هیچکس، هرگز ، بجز بیست و دومین روز از ماه اکتبر حق بیان کردن این اسم رو نداشت، هیچکس به خودش اجازه صحبت کردن دربارهی مرگ خاندان بزرگ و معتمد جئون رو نمی داد. اما با اینحال پدرش هر سال درست روز سالگرد مرگ دردناک دوست قدیمی اش در کلیسای بزرگ سانتاماریا مراسم یادبودی خصوصی برگذار میکرد و شاید تنها همون روز کسی قادر به بیان کردن اسم اون خاندان اون هم تنها در حد یک یاداوری کوتاه بود.
نگاهش روی چشم های مشکی مرد دوباره نشست، و بدون اینکه اهمیتی به ارتور که اینبار برای سومین بار اسمش رو صدا میزد بده، فاصله عقب رفته اش رو برگشت، مقابل نگاهش، خیره به شونه های متناسب و محکمش ایستاد و بعد با صدایی که ناباوری رو مینواخت لب زد:
_ تو پسر...دوست قدیمی و شخص عزیز پدری؟ تو همون پسری که پشت دنیایی از شایعه ها پنهان شد و داستان های زیادی از سرگذشتت هنوز هم بین اشراف تعریف میشه؟
پوزخند زد، دستش رو تا نزدیکی سینه بالا اورد و بعد نمایشی ترین احترام رو به مضحکانه ترین شکل ممکن انجام داد و کمرش رو با احترامی دروغین کمی خم کرد:
_ از آشناییت خوشبختم مرینوِ من.
مردمک های نگاهش مژه های بلند پسر رو دنبال کرد، تو نگاهش اقیانوسی شناور بود و عصبانیت به خونسردی ذاتیش چیره شده بود. مرینو کمی گلوش رو صاف کرد، صداش گرفته بود و سوالی روی لب هاش جاری شد که قصد پرسیدنش رو نداشت.
_ اما اگه تو واقعا همون پسر داستان های قدیمی اشراف هستی، چرا تو تمام این سال ها تو یکی از مراسماتی که پدر برای خانواده ات برپا میکرد شرکت، و هرگز این راز رو فاش نکردی؟ تو هرگز تو مراسمات به احترامشون قدمی جلو نذاشتی و بیشتر اوقات همراه ما به کلیسا نیومدی؟
پوزخند زد تاریک و خسته، لبخندی پشت نگاهش مرد و پرنده غم دوباره روی مژه هاش نشست، کمی به سمت تهیونگ خم شد، عطر تنش رو نفس کشید و بعد خیره به دشت گیج و طوفانی نگاهش نقابش رو روی صورتش حفظ و خونسرد جواب داد:
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...