Il ramo dei miei baci tristi... Eri la mia febbre amara e mi hai sparato al cuore come l'ultimo proiettile di una pistola dolorosa e sei rimasto per sempre nell'abbraccio di pietra del mio petto. Merino _ 2 aprile 1901
***
_ روفئو...
شاخه بوسه های غمزده من...
تو تب تلخ من بودی و شبیه آخرین گلوله تپانچه ای دردناک به قلب من شلیک و در حصار آغوش سنگی قفسه سینه ام تا ابد باقی ماندی.مرینو _ 2 آپریل ۱۹۰۱
***
_ باهام بخواب روفئو.
تو نگاهش طوفانی هوشیار بود، برق نگاه سبزش به یشمی درباری میزد و سوسوی نگاه قهوه ای رنگش کویری خشک و بی آب رو تداعی میکرد. از چیزی عصبی بود، عصبانی تر از همیشه و روفئو این رو به خوبی متوجه شده بود. پوزخندی پررنگ روی لب هاش نشست و درحالی که دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو میبرد با نگاهی خونسرد یک قدم سمت پسرک گستاخ روبروش رفت و خشمش رو پشت قدم های محکمش مخفی کرد:
_ دریا برگشته من از چیزی عصبیه هاح؟
گفت و انگشت هاش با خشمی عمیق چونه نحیف و زیبای پسرک مقابلش رو فشرد و کمی صورتش رو سمت خودش کشید؛ دندون هاش رو بهم فشرده بود و از چشم هاش شعله های اتشی عمیق شعله ور بود:
_ بهم بگو مرینو، چی باعث شده انقدر مقابل من نترس باشی، که انقدر جرعت داشته باشی که مقابل دوستان همچین حرکات احمقانه ای بزنی و بعد من رو دعوت به یک رابطه کنی هوم؟
دستش روی مچ محکم دست روفئو نشست و با خشم به چشم های خونسرد اما کلماتی که از بین دندون های بهم فشرده پسر بزرگتر بیرون می اومد خیره موند، عصبانیت؟ کلمه درستی برای ابراز حسش نبود. هیچ کلمه ای نمی تونست حال الانش رو تشخیص بده و مرینو هر لحظه از خشمی عمیق تنش به رعشه می افتاد، باید یک سیلی محکم تو صورت روفئو میزد و بعد برای همیشه ترکش میکرد؟ یا باید یک لگد محکم به وسط پاهاش میکوبید و آرزوی ادامه نسل رو برای همیشه به دلش میذاشت؟ باید چیکار میکرد تا کمی از حرص و عصبانیتش کم میشد.
_ با توام مرینو. بهت گفتم یک دلیل قانع کننده برای حرکات احمقانه امشبت بهم بده.
_ تو یک دلیل منطقی برای رفتارهات بهم بده جونگکوک.
با جدیت و صدای نسبتا بلندی جواب داد و چونه اش رو از حصار انگشت های روفئو بیرون کشید و با حفظ یک قدم فاصله؛ درحالی که نفس هاش به شمارش افتاده و خشم به قوت قبل هنوز تو رفتارهاش مشهود بود ادامه داد:
_ تو یک دلیل منطقی برای بوسه های که روی تنم به جا میذاری بده، برای لمس های مالکانه ای که روی پوست تنم میسوزه...
گفت و فاصله بینشون رو پر کرد، مقابل پسری که پاهاش رو به عرض شونه اش باز کرده بود و درحالی که دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برده بود با نگاهی خونسرد نگاهش میکرد؛ بزاقش رو قورت داد و با عصبانیتی که هر لحظه تشدید میشد، به یقه بلوز مشکی رنگ و خوش دوختش چنگ زد، و درحالی که به کهکشان نگاهش خیره بود ادامه داد:
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...