_تو همون گلبرگ خشک شده تو دفترخاطرات مخفیِ منی... همون دفتری که برگه هاش موقع بوسیدنت خیس شد و من برای قایم کردنش مجبور شدم با تپانچه به قلبت شلیک کنم...
روفئو- آپریل ۱۹۰۱
***
قدمهاش هماهنگ با گریس بی رغبت روی زمین کشیده میشد، تنها دلیلی که قبول کرده بود تا همراهش به جنگل بره، دور شدن از فضای سنگین عمارتی بود که مالکِ تمام کابوسهای شبانه و همیشگیش محسوب میشد، نفس عمیقی کشید و یقه بلوز سفید رنگش رو کمی از گردنش فاصله داد و روبروی درختی بزرگ ایستاد. نگاهش رو تو جنگل سرسبزی که مملو از درخت های سرو، کاج و زیتون بود، چرخوند و با بی حوصلگی گریس رو صدا زد:
_ گریس، کافیه، تا الان به اندازه کافی شکار کردی، بیا به سمت رودخونه بریم، میلی برای ادامه دادن ندارم.
پسر ایستاد، با لبخندی عمیق، به نگاه زیبایی که دوباره پشت نقابی آهنی پنهان شده بود، خیره موند و بیاهمیت به حرف مرینو قدمی سمتش رفت و پرسید:
_ میشه نقابت رو برداری؟!
اخم هاش غلیظ و نگاهش سوالی و تاریک به چشمهای دوستش خیره موند، متقابلاً یک قدم به جلو برداشت و با حالتی تدافعی که همیشه در مقابل این حرف میگرفت، جوابش رو با سوالی کوتاه داد:
_ برای چی این رو ازم میخوای؟!
_ چشمهات خیلی زیباست مرینو، من بجای تو بودم با اون ها به مردم و اشراف فخر میفروختم، هر کس نمیتونه با یک یاقوت پنهان شده پشت آینه نگاهش به دنیا بیاد.
شاید این دومین باری بود که از زبان کسی بجز روفئو تفسیری زیبا درباره چشمهاش میشنید، هرچند حالا حتی با بیان کردن اسمش هم درد وحشتناک خیانت رو تو قلبش احساس میکرد، اون هیچوقت نباید به کسی اعتماد میکرد، به خوبی بخاطر داشت که این چیزی بود که روفئو از کودکی بهش آموزش داده بود، بی اعتمادی نسبت به تمام کسانی که بهش نزدیک میشدند یا دست دوستی به طرفش دراز میکردند و یا حتی ازش میخواستند تا از کلوچه های دست ساز پیرمرد نانوای خیابون ریپابلیکا خرید و کمی طعم پنیر دستساز و انگور رو مزه کنه. اون هیچوقت یاد نگرفته بود به کسی بجز روفئو اعتماد کنه و حالا همون شخص بزرگترین دروغ عمرش رو بهش گفته بود.
پوزخندی تلخ روی چهره غمگینش نشست، دستش رو بین موهای حالتدارش فرو برد و قبل از اینکه گره سفت چشم بندش رو لمس کنه با حس سنگینی نگاهی، سرش رو سمت مخالف برگردوند. نگاهش به وضوح رنگ شگفتی گرفت و خیره به گاری پیرزنی، با اشتیاقی وصف نشدنی قدمی سمتش رفت و با سوال گریس بدون اینکه نگاهش رو سمت پسر برگردونه جواب داد:
_ من به عمارت برمیگردم.
گفت و بی معطلی از مسیر اصلی خارج و سمت پیرزنی که با لباس های کهنه و عجیب که مخلوطی از رنگ های سرخ، سفید و زرد بودند، پا تند کرد و مقابلش ایستاد. اشتیاق واضحش رو پشت صدای گرفته و نگاه قهوهای رنگش پنهان و با جدیتی ساختگی سوال همیشگیش از فروشنده گاری های قدیمی رو پرسید:
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...