-part2-

4.7K 798 295
                                    


چشم هات حرف میزنند... نگاهت لبخندی که لب هات پنهان میکنند رو به رخ چشم های تاریک من میکشه و من هنوزم به قلمویی که انگشت هات رو فریبانه تصاحب کرده حسادت میکنم.

تو نمی‌بینی...نمیتونی از چشم هام بخونی چقدر ارامشت میتونه باعث بشه دست های لعنتیم اون شلاق چرم رو روی زمین بندازن و تشنگی‌ام نسبت بهت  با دیدن نگاه آرومت سیراب بشه...

تو درست شبیه یه سراب تو کویر تاریک زندگی من میمونی...
من رو دنبال خودت میکشونی و درست مثلِ گذشته، تو یک قدمی گرفتن دست هات به خودم میام و میبینم که فقط یه خیال بودی.

یه رویای دست نیافتنی...

مهم نیست چقدر سعی کنم داشته باشمت، در اخر تو شبیه اخرین بازمانده یه کشتی لعنتی تو اقیانوس اغوش من برای همیشه گم میشی و من...

میدونم که دیگه هیچوقت نمیتونم دست هات رو بگیرم.

روفئو_ فلورانس. ۱۹جوئن ۱۹۰۲

***

_ مراقب باش وقتی از مرینو حرف میزنی چشم هات واقعیت رو بروز میدن. 

مرد گفت و نگاهش رو تو شلوغی عمارت چرخوند وبا صدای  ارومتری ادامه داد :

_ انگار واقعا باورت شده برادرشی؟

جونگکوک سرش رو بلند کرد و خیره به نگاه پسر سرش رو کمی جلو برد و با صدای آرومی غر زد:

_ تمومش کن .

مرد خیره به نگاه اخم الود جونگکوک ابرویی بالا انداخت و پوزخندش پشت دود پیپ چوبیش گم شد:

_ تو برادرش نیستی جونگکوک، تو هیچ نسبتی با پسری که باعث...

_ و تهیونگ قرار نیست هیچوقت این واقعیت رو بفهمه، تا زمانی که من نخوام تهیونگ نباید بفهمه واقعا چه نسبتی با من داره.


****

گفت و با قدم های کوتاهی همونطور که به عقربه های ساعت تو جیبیش خیره بود سمت عمارت قدم برداشت. باد سرد تر میوزید و عطر برادرش رو میتونست از جایی دورتر از خودش حس کنه. عطری که با عطر ملایم غریبه ای  مخلوط شده بود و باعث میشد اخم غلیظی از ترکیبی که هیچ براش خوش ایند نبود بین ابروهاش بشینه.

FLORENCE🎻Where stories live. Discover now