_part3-

4.4K 747 358
                                    

_ من زاده مرگم روفئو؛ اخرین نواده از تمام  بدشانسی های دنیا؛ اخرین غمی که قبل از مرگ حس میکنی و اخرین اشکی که لحظه ترک کردن زندگیت روی گونه هات میریزی، من همینم جونگکوک... من سیاهم، تاریک... شبیه بلندترین شب های فلورانس و تو  بهم میگی که عاشقمی  و ازم انتظار داری که باورش کنم.. ازم انتظار داری باورت کنم  اون هم درست لحظه ای که دست هام رو با زنجیر به این دیوار بستی و هیچوقت به جفت چشم هام نگاه نمیکنی...  من یه قو سیاهم جونگکوک، از من فرار کن، از من بترس...  قبل از اینکه با چرخش سومین حرکت رقصم برای همیشه تو سیاهی زندگیم غرقت کنم.... از من فرار کن روفئو.

مرینو- 19 می 1901

                    ***

وحشت زده عرق سردی که از انحنای استخوان فقراتش به سمت پایین می ریخت رو احساس کرد، هر لحظه چشم هاش رو محکمتر روی هم فشار میداد و همهمه ها بین صدای بلند بارونی که به پنجره ها برخورد میکرد گم شده بود ، صدای مادرش که از عیسی میخواست تا نجاتش بده رو میشنید و میتونست از همین فاصله دندون قرچه های پدرش  ار سر عصبانیت رو لحظه ای که بهش خیره شده  بود حس کنه... با چشم هاش بسته انگشت های بلندش رو روی زمین کشید تا شاید نقابش رو زیر انگشت هاش احساس کنه اما نبود، اخرین لحظه اون نقاب لعنتی با پرت شدن ویولنش با فاصله چند متر روی زمین افتاده بود اما ناامیدانه با بغض و حرصی که به گلوش چنگ انداخته بود مسرانه دست هاش رو روی زمین میکشید.

نگاهش رو به تهیونگ دوخت و با پوزخندی درداور به استیصال برادرش خیره موند، عطر تلخ ترسش رو از همین فاصله احساس میکرد و تنها دست هاش رو روی قفسه سینه اش قفل کرد بود و اعداد رو اروم زیر لب می شمرد...

یک...

دو... پوزخندش غلیظتر شد ، به پدرش و بعد به افرادی که همچنان سنگینی نگاهشون رو روی تهیونگ حفظ کرده بودند  خیره شد و بعد با  چهارتا از انگشت هاش روی بازوش ریتم ملایم نگرانی های پدرش رو ضرب رفت.

پنج...

شیش... مردمک هاش دوباره سمت تهیونگ چرخید و از انگشت هاش رد شد و به خیسی روی گونه اش رسید. بزاقش رو قورت داد،  اخمی کرد و ریتم انگشت هاش متوقف شد، داشت گریه میکرد؟! تهیونگ  هنوز ضعیف بود و این شرایط فرصت خوبی برای بزرگ شدنش به نظر می رسید..

هشت...

نه... صدای قدم های مردی همهمه های ترسناک، تمسخر امیز، و نگران افرادی که احترام کلیسا رو حفظ نکرده بودند شکست، سرش رو نچرخوند و تنها مردمک هاش سمت صاحب اون قدم های بلند کشیده شد و با رسیدن به فابیو دیوار خونسردیش فرو ریخت.

_ده...

اروم و محکم زیر لب زمزمه کرد و کمرش رو از دیوار کند،  به فاصله کوتاه خودش و تهیونگ نگاه کرد، با قدم های بلندی سمت سن که با دو پله از سطح سنگی و براق سالن جدا شده بود رفت و در همون حال کت بلند و قهوه ای رنگش رو از تنش در اورد ، با نگاهش به خنده های بیمارگونه جوزف خیره شد و با رسیدن به تهیونگ کتش رو روی تنش انداخت و روبروش روی یکی از زانو‌هاش نشست.  سرش رو تو بغلش گرفت و بعد همونطور که پسر رو توی آغوشش می‌فشرد با صدای محکمی دستور داد:

FLORENCE🎻Where stories live. Discover now