_مرینو عزیز من... ارکیده بنفش خاطرات تلخ عشقی که تا ابد در دلتنگی نگاه عاشقت منتظر میمونه... غم تو غمگینم کرده و من برمیگردم... برمیگردم تا در بیست و سومین موج لالهزار آغوشت برای همیشه بین هفتمین پلک چشم هات پنهان بشم... تا اون زمان مراقب خودت باش از دریا برگشته زیبای من.
روفئو، دسامبر 1901
***
نگاهش خیره به چشم هایی شفاف و شیشه ای قفل شد، لبخندی کمرنگ روی لب های ترک خورده و خشکش نشست و کمی گردنش رو روی تخت جا به جا کرد. نفسی عمیق از بینی کشید و بعد با صدایی ضعیف لب زد:
_ کمکم کن روی تخت بشینم.
پسر خیره به چهره رنگ پریده و بی نقص اربابش لبخندی از سر ارامشی که بعد از سه روز به دست اورده بود زد و با قدم هایی تند و کوتاه فاصله اش رو از بین برد، سمت اربابش کاملا خم شد و در حالی که تنش روی تن ورزیده و متناسب مرد سایه انداخته بود یکی از دست هاش رو از زیر کمر مرد عبور داد و دست دیگه اش روی شونه اش نشست. سرش رو بالا برد و درحالی که چهره اش درست مقابل صورت رنگ پریده ارباش قرار داشت با صدایی ضعیف لب زد:
_ میخوام بلندتون کنم.
جونگکوک کوتاه سری به نشونه فهمیدن تکون داد یکی از دست هاش رو روی شونه پسر گذاشت و با حس سایه ای مقابل در پوزخندی کوتاه روی لب هاش نشست، سرش رو سمت صورت مورو برد و خیره به نگاه متعجبش با صدایی ضعیف لب زد:
_ هیش...
با کشیده شدن تنش روی تخت به سمت بالا، دستش به شونه پسر چنگ ملایمی زد و با نشستن روی تخت چهره اش از درد جمع شد، به پسر مقابلش که حالا کنار تخت ایستاده بود نگاهی کرد و با حس سنگینی نگاهی عطر تنی که هزاران سال دلتنگش بود رو نفس کشید. چشم هاش خیره به نگاه شوکه و اخمی که با جدیت بین ابروهای خوش فرمش نشسته بود دوخته شد و با صدایی اروم اما محکم لب زد:
_ مورو برو بیرون.
پسر سری به نشونه احترام خم کرد و سمت در رفت و با رسیدن به تهیونگ که کاملا سد راهش ایستاده و خیره به لب های براق و نیمه مرطوبش نگاه میکرد، بزاغش رو قورت داد، یک قدم به عقب برداشت و نگاهش به چشم های زیباترین زاده مسیح خیره موند.
_ بیا اینجا تهیونگ.
اولین حرفی که بعد از سه روز مخاطب قرارش داد یک دستور کوتاه و تلخ بود. نفس هاش تو انحنای سیب گلوش حبس شد و درحالی که تلخترین نگاهش رو به چشم های پسر مقابلش دوخته بود از جلوی در کنار رفت. جونگکوک داشت از اون پسر محافظت میکرد و مرینو باهوش تر از این بود که متوجه اش نشه.
یکی از دست هاش تو جیب شلوارش نشست و با قدم هایی اروم در حالی که نگاه تشنه اش به دریاچه تاریک مقابلش خیره بود سمتش رفت و با ایستادن کنار تخت نفسش رو آزاد کرد و نگاهش در سکوت برای یک دقیقه تمام قفل نگاه خیره پسر بزرگتر شد.
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...