_Eri come il mare, mi hai annegato, Taehyung, e non sei più tornato sulla riva della mia vita_تو مثل دریا بودی ، من را غرق کردی ، تهیونگ ، و دیگر هرگز به ساحل زندگی من برنگشتی
فابیو-بیست هفتم دسامبر 1901
***هوا گرگ و میش و سرمای باد سوزش شدیدی رو به قلب مضطربش منتقل میکرد، کلاه شنل رو کمی جلوتر کشید و در حالی که تلاش میکرد چهره خونسردی به خودش بگیره سرش رو سمت فابیو برگردوند، باید ازش بابت بیرون آوردنش از عمارت تشکر میکرد و بهش این اطمینان رو میداد که بر خلاف نگرانیهاش سالم به عمارت برمیگرده و برای تمرین روز بعد آماده میشه.
کنار لبش رو که هنوز از عطر بوسه مرد خنک و دلنشین بود به دندون گرفت، سرش رو کمی جلو برد و با آرامشی که تنها در مقابل این مرد به قلبش رسوخ میکرد با صدایی آروم لب زد:
_ ممنون که من رو به باغ رسوندی.
_ اجازه بده تا همراهت بیام.
لبخندی همزمان با حرکت دادن سرش به طرفین روی لبهاش نشست و درحالی که به آرومی از کالسکه پیاده و شنلش رو توی تنش مرتب میکرد جواب داد:
_ تا همینجا هم بخاطر من از خط قرمزهای زیادی عبور کردی، به خوبی میدونم دلت نمیخواد در مقابل روفئو و پدر سرافکنده و نسبت به اعتمادشون خیانت کرده باشی، ازت ممنون که بخاطرم این تصمیم سخت رو گرفتی. اما باید به تنهایی این مسیر رو ادامه بدم.
گفت و دو قدم به عقب رفت اگر بیشتر کنار مرد میایستاد بی شک توان خداحافظی با چشم های نگران و اون تیله های قهوهای رنگ رو نداشت و در آخر مجبور میشد تمام راه رفتهاش رو همراه مرد به عمارتی برگرده که حالا بیشتر از کابوس هاش ازش متنفر و دلزده بود.
با قدم هایی سریع سمت ورودی باغ دویید، مه کمرنگی لابه لای شاخ و برگ های بلند و کشیده نمایان و سرمای هوا رو به رخ تن لرزیده مرینو میکشید. از پنجمین مجسمه ای که انتهای باغ بود هم گذشت، صدای نعل اسب روی سنگفرش های باغ دیگه به گوشش نمی رسید و تنها چند قدم با مجسمه ای که درست روبروی در ورودی و نزدیک به گاری کهنه فالگیر بود، فاصله داشت.
نفس عمیقش رو با استرس ازاد کرد؛ قدم هاش رو سریعتر سمت زنی که کمی متفاوت تر از صبح روز گذشته، به گاری تکیه داده بود رسوند، گوی سفید رنگی بین انگشت های چروکیده و کثیفش قرار داشت و موهای قرمز و سفیدش رو با شال کهنه ای از جنس ابریشمی قدیمی، از روی صورتش به عقب هدایت کرده بود. و کلاغی سیاه روی شونه سمت چپش نشسته و خیره نگاهش میکرد.
سمتش رفت، نگاهش رو به زن دوخت و در حالی که کلاه شنلش رو روی موهای حالت دار و بهم ریختهاش مرتب میکرد، با نگاهی جدی به فالگیر خیره موند:
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...