_ من برات کیم تهیونگ؟
+تو ویولن منی...
و من تعبیر صد سال نبودنت رو روی پلک های خیسم می نوازم.مرینو- بیست و هفتمین روز دسامبر. 1902
***
دستش رو مقابل دهنش گرفت و تو سایه دیوار بلندی که راه پله رو از سالن اصلی و بزرگ عمارت جدا کرده بود، پنهان ایستاد.
صدای جونگکوک نجواوار تو سالن پیچیده بود و تهیونگ برای شنیدن تک، تک اون کلمات باید تمام حواسش رو جمع صدای آروم و محکم مرد میکرد. به ارتور که به دستور برادرش مقابل پاهاش زانو زده بود خیره موند. قدرت درک صحنه ای که مقابل نگاهش نقش بسته بود رو نداشت و ترس وجود ارتور هر لحظه تو وجودش پررنگ تر میشد.
بی شک هیچکس اندازه تهیونگ شناختی از اون مرد مستبد و شیطان صفت نداشت، مردی که هیچ قدرتی قادر به کنترل خشم و عصبانیتش نبود و بارها بخاطر سرپیچی خواسته و حتی ناخواسته از دستوراتش تنبیه و تو زیرزمین نمور و خاک گرفته عمارت زندانی شده بود و حالا اون مرد با چنین خصوصیات اخلاقی و رفتارهای جنون امیزش مقابل برادرش زانو و حتی جرعت نگاه کردن به طوفان اون دو سیاهچاله مغرور رو نداشت. با شنیدن صدای برادرش سرش رو به دیوار نزدیکتر و با تمرکز به جمله ای که تمام ذهنش رو به خودش مشغول کرد، گوش داد:_ خوبه ارتور، باید متاسف باشی و باید به یاد داشته باشی که تمام این سال ها از چه کسی دستور گرفتی، باعث نشو احساس کنم پیر شدی و کهولت سن باعث حماقتت شده و زمانش رسیده تا شخص دیگه ای رو جایگزینت کنم.
اخم بین ابروهاش نقش بست و گوشه لباس خواب و سفید رنگش رو محکم بین مشتش گرفت. چی داشت می شنید؟ منظورش از دستور دادن چی بود؟ تا جایی که به یاد داشت جونگکوک بیشتر از دو بار با ارتور برخورد نداشت و حالا داشت بهش یاداوری میکرد که از چه کسی دستور میگیره؟
_ در تمام این پنج سال حتی یکبار هم برخلاف میل شما کاری نکردم ، من همونطور رفتار کردم که شما دستور داده بودید.
چشم هاش از حد طبیعی بزرگتر و شوکه برای چند لحظه تنها به سایه استوار برادرش خیره موند، گلوش خشک و مغزش قدرت تحلیل کلماتی که می شنید رو نداشت ، خواب زده شده بود ، مطمئنا خواب زده شده بود و تمام این صحنه و حرف هایی که می شنید جزوی از کابوس های شبانه ای بودند که تمام این پنج سال حتی یکبار هم رهاش نکرده بودند، کابوس هایی که تمامشون از وجود مردی نشات میگرفت که روبروی برادرش زانو زده بود و میگفت از اون اطاعت میکرده.
نگاهش رو با ناباوریی اشکار دوباره به برادرش دوخت، نفسی عمیق کشید و با شنیدن جمله ای که آرومتر از باقی جمله ها بیان شد سرش رو به دیوار نزدیکتر کرد :
_ باید همینطور باشه و ازت میخوام به همین روند ادامه بدی ارتور، برات مسئولیتی مهم دارم و ازت میخوام حواست رو خوب جمع کنی ...
![](https://img.wattpad.com/cover/232355551-288-k886915.jpg)
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...